نوشته: فریبا نوا، نویسنده و گزارشگر
برگردان: اسماعیل درمان، مدیر وبسایت روان آنلاین
متن فارسی دری این نوشته برگرفته از نسخهی ابتدایی و نسخهی نشرشده است. متن انگلیسی و برگردان فارسی دری بطور همزمان در وبسایت روان آنلاین و womenenews.org به نشر رسیده اند.

رویا حمید، با یک پیاله چای سبز در کنارش، روی تُشک مخملی چهار زانو نشسته بود. در دستش گلدان آبیرنگِ شیشهای بود. این گونه گلدانها جزیی از کارهای دستی مشهور هرات شمرده میشوند. رویا بُرسی برداشته و خطوط طلاییرنگی را با ظرافت و دقت بر روی گلدان ترسیم میکرد. انگشتان بلند و باریکاش با زحمت و دقت زیاد در پیچ و خم گلدان، نقشهای مینیاتور به جا میگذاشتند.
من که لپتاپم را روی پاهایم نگهداشته بودم، آرام به او نگریسته و خاموشانه استعدادش را تحسین میکردم. سال 2003 بود. روزی گرم و بادی تابستان در زادگاهِ مان، هرات. ولایت هرات هم مرز با ایران است و تاریخ پنجهزارسالهی در حوزه هنر و اندیشه دارد. تولید شیشۀ آبی به شیوهی سنتی، یکی از هنرهای دستی مشهور و اصیل این ولایت است.
زمانی که من و خانوادهام در سال 1982 افغانستان را ترک کردیم، من 9 ساله بودم. ما به شش میلیون مهاجری پیوستیم که از تجاوز اتحاد جماهیر شوروی فرار میکردند. سپس در شمال کالیفورنیا و نزدیک سانفراسیسکو اقامت گزیدیم. اولین باری که به هرات برگشتم، سال 2000 بود. میخواستم از آنجا گزارشگری کنم و با سرزمینم بازوصل شوم. پدر رویا حمید، پسر کاکای مادر من است و صاحب باغِ وسیعی در یکی از مناطق گرانقیمت شهر. در جریان سالهای که در آن حوزه گزارشگری میکردم و سفرهای متعددی به هرات داشتم، با رویا روی قالینهای دستباف مینشستیم، در بارۀ زندگی گفتگو میکردیم، و غذاهای فاخر و مجللی را که او و خواهرانش تهیه میکردند، صرف میکردیم.
رویا آن چهرهی از هرات را نشان داد که تا آن زمان برایم بیگانه بود: هراتِ با دانشجویان لایق رشتۀ هنر، فِمینیستها، و فعالان مدنی. من راجع به زنانی که بیرون از این منزل بودند، نوشته بودم، ولی در درون این خانه، زنانی بودند که به عنوان الگو به آنها مینگریستم؛ زنانی چون رویا، خواهرانش، و مادرش. خانوادۀ حمید عبارت بودند از والدین و هفت دختر شان. سه تا از دختران تشکیل خانواده داده و خارج از کشور زندگی میکردند، لیکن چهارتای دیگر در هرات ماندگار بودند. هر چهار دختری که در هرات ماندند، یا به مکتب و دانشگاه میرفتند یا دانش اندوختهی متخصص بودند که در منزل قدرت، نفوذ، و احترام مساوی داشتند.
نخستین باری که آنها را ملاقات کردم، دو تا از خواهران ازدواج کرده بودند، و دو تای دیگر، منجمله رویا، هنوز مجرد بودند. وقتی افراد برای خواستگاری از رویا و خواهرش پیمانه میآمدند، والدین شان میگفتند که اختیار و انتخاب در دست رویا و پیمانه است نه کس دیگر. وقتی کاکا و زن کاکایم میخواستند تا در جایی پول مصرف کنند یا محفلی به راه اندازند، با دختران خود مشورت میکردند. در کشوری که 60 در صد دختران به اجبار به ازدواج درآورده میشوند، کاکا و زن کاکایم بهگونهی غیرمتعارفی آزاداندیش بودند.
وقتی من و رویا برای اولین بار دیدار کردیم، در همان لحظات اول صداقت خود را که بطور ظریفی به نمایش میگذاشت، مرا مجذوب خود ساخت. من در کتابم، «تریاک زمین»، او را «نیلا» نامیدهام. او کسی بود که در دانشکده/پوهنخی طب پذیرفته شد، ولی کار غیرقابلانتظاری انجام داد: به دانشکدهی هنرهای زیبا رفت. در دومین سال تحصیل، طالبان هرات را تسخیر کردند و تمام آموزشگاهها و دفاتر کاری را به روی زنان بستند. این حادثه، دختران کاکایم را بشدت مأیوس کرد. با آنکه والدین شان برای آنها استادان خصوصی استخدام کردند، ولی طبیعتاً آنها در خانه گیر مانده و جایی رفته نمیتوانستند. رویا برایم توضیح داد که چگونه وقتی طالبان چهرۀ اسلام را مسخ کردند، او به دین پناه جُست. در یکی از نقاشیهایش با رنگ روغنی، تصویر زنی را ترسیم کرده بود که در عقب میلهها ایستاده است و اشکهایش بر کعبه میریزند، جایی که به باور بسیاری خانهی خداوند در شهر مکه است. رویا، دختر پرهیزگاری بود؛ روز پنج مرتبه نماز میخواند و بطور مرتب روزه میگرفت؛ اما به هیچوجه آن تصویری که بسیاریها از «مطیع بودن» زنان مسلمان دارند، در او دیده نمیشد. او دانشکدۀ هنر را تمام کرد و در شرکت مخابراتی «روشن» برای خود کار گرفت، چون میدانست که از طریق هنرش که شور و عشقاش بود نمیتواند مصارف زندگی خود را فراهم کند.

در جریان سالهای که من به هرات سفر میکردم، من و رویا بهتدریج طرح دوستی عمیقی ریختیم. او در کابل نیز به دیدن من آمد. رویا همراز من بود و با هم یک رابطۀ صمیمی داشتیم. وقتی که من غرق افکارم میشدم، او میدانست که در ذهنم چه میگذرد. ما دو شخصیت بسیار متفاوت بودیم. من پُرحرف و پُر سروصدا بودم و او خاموش و آرام که هر واژه را ابتدا سنجیده و بعد بیان میکرد. او افکارش را نزد خودش نگه میداشت، مگر اینکه من از او پرسوجو میکردم.
در یکی از شبهای پُرستاره که در ایوان باغ نشسته بودیم، از او پرسیدم: «آخرین آرزویت در زندگی چیست؟»
او زمزمه کرد: «من در افغانستان زندگی میکنم و زنی هستم که پاسپورت خارجی ندارد. من قادر نیستم تا چیزی را آرزو کنم. ولی مهم نیست. این دنیا گذرا و فانی است.»
همین رفتار ملایم و آرامبخش او بود که غبطۀ مرا بر میانگیخت. در آن لحظه، رویا به نظر من جاودانه و فناناپذیر میآمد.
هر دوی ما مدت بیشتری صبر کردیم و در سنی بالاتر ازدواج کردیم. محافل عروسی ما در هرات فقط چند ماه از هم فاصله داشتند. من بعد از اینکه اولین دخترم را باردار شدم، همراه با شوهرم به آمریکا آمدم چون کابل دیگر برایم امن نبود. لیکن رویا این گزینه را نداشت تا با شریک زندگیاش کشور را ترک کند. او پنج سال بعد در 2011 باردار شد و این بارداری او را به شدت به وجد آورده بود. برایش زنگ نزدم. تنها در فسبوک برایش پیام تبریکی فرستادم. لیکن ای کاش گوشی را برداشته و صدایش را میشنیدم. این بزرگترین پشیمانی من است.
در سوم فبروری 2012، به دنبال یک محفل جمعآوری کمک برای یک مکتب در افغانستان که در شهر فریمانت برگزار شده بود، شوهرم نعیم برایم گفت که رویا حمید دیگر در میان ما نیست. نعیم پیام را از طریق یکی دیگر از بستگانم در فسبوک دریافت کرده بود. رسانههای جمعی حالا پیامهای مرگ را برای ما میفرستند. من با ناباوری به چهرهاش نگاه کردم و بعد در پارکینگ تالار اشکم ریخت و درهم شکستم و نخواستم راستیِ این خبر را بپذیرم.
افغانستان یکی از بلندترین نرخهای واقعات مرگ و میر مادران را دارد. از هر 11 زن، یک زن در جریان وضع حمل میمیرد، که بخشی از آن مربوط به این است که فقط 14 درصد زنان حامله به خدمات تخصصی طبی دسترسی دارند. بعضی از خانوادهها در مناطق روستایی اجازه نمیدهند تا زنان شان توسط داکتران مرد معاینه شوند. زنان قابله نیز به تعداد کافی موجود نیستند. نرخ مرگ و میر مادران کاهش یافته و وضعیت نسبت به ده سال پیش بهتر شده، اما این برای نجات رویا کافی نبود.
چند ساعت بعد را در تلاش این بودم تا با هرات در تماس شوم و در نهایت دریافتم که رویا، موجودی که آنقدر فناناپذیر مینمود، واقعاً از میان ما رفته است. او بعد از اینکه دخترش مُرده بدنیا آمد، بر اثر بندش جریان خون در شُشهایش، در شفاخانه هرات جان خود را از دست داد. او هفت ماهه آبستن بود. بعد از وضع حمل، وقتی که گفته بود دیگر نمیتواند نفس بکشد، خواهرش، داکتر لینا، در کنار بسترش بود.
یکجا شدن مایع امنیوتیک داخل رَحِم همراه با خون در ششهایش سبب خفگی او شد. داکتران میگویند این واقعه سبب مرگ سریع و بیدرد میشود. به من گفتهاند حتا در آمریکا و کشورهای توسعهیافتهی دیگر نیز این واقعه سبب مرگ مادران در جریان وضع حمل میشود. این یک واقعه نسبتاً نادر است ولی بسیار مشکل است تا تداوی شود، چون کُشندگی آن بسیار سریع است.
اما این توضیحات به من آرامش نمیبخشند. در نخست، آنقدر گریه کردم تا این که دردم گرفت. بعد اشکهایم خشکیدند و من این گونه وانمود کردم که گویا رویا برای یک سفر طولانی به جایی دور رفته است. در ذهنم، او را در حالتی تصویر میکنم که در حال نقاشی است و انگشتانش متمرکز بر هنر و هنرمندیاش.
رویا، دختر افغانستان بود؛ نُمادی از تقلای همیشگی، از آرزوهای گمشده. میخواست یک نقاش باشد تا در آثارش چالشهای فراراهِ زنان افغان را به نمایش گذارد؛ زنانی که برای عاشق شدن به زندان میافتند؛ برای فرار از منزل کشته میشوند؛ و زنانی که پس از ازدواج مورد لت و کوب قرار میگیرند.
من این را در دوم ماه می، روزی که قرار بود زادروز رویا باشد، نوشتم. در اتاق نشیمن، دو چیز یادآور رویا اند. یکی از آنها گلدان آبیرنگی است که به رسم تحفه در یکی از سفرهایم به آمریکا برایم داد و مرا شگفتزده کرد. کار هنرمندانهی ظریف روی این گلدان آبدات مشهور افغان را در یک پسزمینهی مینیاتوری طلاییرنگ نمایش میدهد. اما تحفه آخریاش بیشتر مورد پسند من است – یک نقاشی سادهی آبرنگ که دو دختر را نشان میدهد که از میان دروازه با کنجکاوی به بیرون سرک کشیده اند. به من این نمایانگر ایستادگی زنان افغان است تا به جستوجوگری ادامه دهند، برای گرفتن بنیادیترین حقوق خود تلاش کنند، و به دنبال آزادی باشند. این نقاشی، آن بالا روی دیوار نصب است، ولی در اصل، بر قلب من حک شده.
یادداشت: برای معلومات بیشتر راجع به نویسنده و آثارش، به این وبسایت مراجعه کنید: http://www.faribanawa.com/
برای دریافت متن انگلیسی این نوشته، به اینجا بروید: http://womensenews.org/story/our-daily-lives/120821/writer-grieves-one-afghanistans-lost-women