چگونه شکنجه‌‌گر می‌‌‌شویم؟

نوشته: رضا کاظم‌زاده، روانشناس

ویرایش: اسماعیل درمان، مدیر وبسایت روان آنلاین

پس از پايان جنگ جهانی دوم و کشفِ ابعاد گسترده و دهشتناکِ جنايات نازی‌ها در اردوگاه‌های مرگ، اين پرسش که چگونه و چرا خيلِ عظيمی‌‌ از افرادی که به طبقات و بخش‌های گوناگون اجتماع تعلق داشتند، به شکل‌های گوناگون و در مراحل مختلف، يا به طور مستقيم در اين جنايات شرکت کردند و يا به نوعی در شبکۀ پيچيده‌ی طراحی و اجرای آن نقش بازی کرده اند، مطرح شد. از همان سال‌های نخستِ پايان جنگ، محققان بسياری در علوم انسانی برای يافتن پاسخی قانع‌کننده در اين زمينه دست به يک سلسله تحقيقات دامنه‌دار و وسيع زدند. از ميان سرشناس‌ترين آن‌ها می‌‌‌توان از تئودور آدرونو، استانلی ميليگرم، ويلهلم رايش، اريک فروم و زيگموند بَومن نام برد.

بسیاری از اندیشه‌پردازان و پژوهشگران عوامل اجتماعی را در تربیت فرد شکنجه‌گر دخیل دانسته اند.

در حوزه‌ی روانشناسی بالينی يا اجتماعی و از همان ابتدا، آنچه توجه محققان را بيش از هر چيز ديگری به خود جلب کرده بود، ساختار روانی و شخصيت افرادی بود که مستقيماً در جنايات نازی‌ها دست داشتند. برای آدرنو در کتاب معروفش «شخصيت اقتدارگرا،» ميان مَنِش ويرانگرِ افسران اس اس با «شخصيت اقتدارگرا» که تحت تاثير مستقيم نظام خويشاوندی و روابط خانوادگی در جامعه آلمان شکل می‌‌‌گرفت، ارتباط نزديک وجود داشت.

از نظر اريک فروم در کتاب معروفش «آناتومی‌‌ ويران‌سازی،» می‌‌‌توان ارتباطِ مستقيم ميان منش ساديستی هيتلر با سياست‌های جنگ‌طلبانه و ويران‌ساز حکومت آلمان در دو دهه‌ی سی و چهل مشاهده کرد.

فروم، هيتلر را فردی منحرف با گرايش مرده‌گرایی می‌‌‌دانست. در بسياری از اين دست تحليل‌ها که از دهه‌ی شصت تا به امروز هم‌چنان ادامه دارند، افرادی که به طور مستقيم در سرکوب، شکنجه و همين‌طور از ميان برداشتن انسان‌های ديگر شرکت می‌‌‌کنند، يا دچار انحراف شخصيتی هستند و يا اين که در کودکی از کمبودهای عاطفی و نارسايی‌های تربيتی رنج برده‌اند. چنين نگرشی، با بحث‌های متفاوت و متناقضی که با خود به همراه آورده است، بسيار جالب و قابل‌تعمق می‌‌‌باشند و بحث و گفتگو پيرامون ارتباط ميان شخصيت فرد با نقشی که در اجتماع برعهده می‌‌‌گيرد هم‌چنان موضوع مهمی‌‌ برای تحقيقات روان‌شناسانه است، بدون آن که نتايجی قطعی با خود به هم‌راه آورده باشد.

نقش عوامل اجتماعی

در برابر چنين نگاهی که دلايل اصلی روی‌آوری به جنايت سياسی را در ساختار شخصيتی و دستگاه روانی افراد جستجو می‌‌‌کند، نگاهِ ديگری از دهه‌ی شصت پديد آمد که بررسی نقش عوامل محيطی را در دستور کار خود قرار داد. از اين ديدگاه، هيچ فردی شکنجه‌گر بدنيا نمی‌‌‌آيد، بلکه اين شرايط خاص اجتماع و موقعيت افراد است که می‌‌‌تواند ايشان را به سوی ارتکاب جنايت، آن‌هم در کادر نظام‌های سياسی معينی، هدايت نمايد.

زيگموند بومن در کتاب بسيار ارزشمند «مدرنيته و هولوکاست» و در بخش «جامعه‌شناسی پس از هولوکاست» می‌‌‌نويسد: «امروزه ديگر همه می‌‌‌دانند که اولين تلاش‌ها برای توضيح هولوکاست به مثابۀ جنايتی که توسط جانيان مادرزاد، موجودات ساديست، ديوانگان يا هر نوع افراد ديگری که از نظر اخلاقی دچار نارسايی‌های جدی باشند روی داده، در واقعيت مورد تاييد قرار نگرفته است».

از نظر ژورژ ام. کرن نمی‌‌‌توان بيش از ده درصد از اس‌اس‌ها را از نظر بالينی و روانی در زمره‌ی افراد «ناهنجار» دسته‌بندی کرد. هانا آرنت نيز در کتاب جنجال برانگيزش، «آيشمن در اورشليم»، با طرح نظريۀ «پيشِ‌پا‌افتادگی پليدی» معتقد بود که آيشمن (از طراحان اصلی «راهِ حل نهايی» که می‌‌‌بايست به نابودی کامل يهوديان در اروپا می‌‌ انجاميد)، کارمندی متوسط، وظيفه‌شناس و متعصبِ بيش نبود. در دفاع از تِز آرنت می‌‌‌توان به اين نکته اشاره کرد که روان‌پزشکانی که پيش از محاکمۀ آيشمن در سال ۱۹۶۱ با او گفتگو کرده بودند، هيچ اختلال روانیِ خاصی در او تشخيص نداده بودند.

هربر س. کلمن در پاسخ به اين پرسش که چگونه آلمانی‌های معمولی به جانيان زنجيره‌ای تبديل شدند، معتقد است که می‌‌‌شود موانع اخلاقی بر سر راه ارتکاب جنايت سياسی را در صورتی که سه شرط زير فراهم باشند، از سر راه برداشت: ۱) خشونت مُجاز باشد و توسط حُکم رسمی‌‌ مقامات صالح صادر شده باشد، ۲) نقش فرد با دقت توسط مقامات فرادستش تعيين شود و به اعمالی که از او سر می‌‌‌زند شکلی عادی و روزانه دهد، ۳) قربانيان خشونت به روش‌های گوناگون و توسط امکاناتی که ايدئولوژی در اختيار طراحان جنايت قرار داده است، به موجوداتِ غير انسانی تبديل شوند.

بدين ترتيب خشونت سازمان‌يافته، وقتی از مشروعيت اداری يا تشکيلاتی مافوق‌ها برخوردار باشد و جنبه‌‌ی روزانه و عادی به خود گيرد، می‌‌‌تواند بر عليه افرادی که ايدئولوژی نظام سياسی ايشان را خارج از دايرۀ انسانيت معرفی می‌‌‌کند، به شکلی وسيع و همه‌جانبه مورد استفاده قرار گيرد.

کسی شکنجه‌گر به دنيا نمی‌‌‌آيد

با اين حال از نظر بسياری از محققين، صِرفِ فراهم آوردن شرايط بيرونی به شيوه‌ای که کلمن توضيح می‌‌‌دهد، نمی‌‌‌تواند برای تبديل فرد عادی به شکنجه‌گر و بازجو کافی باشد. از نظر پيريمو لوی، از بازماندگان اردوگاه‌های مرگِ نازی‌ها، از نظر شخصيتی نمی‌‌‌توان تفاوتی کَيفی ميان جانيان نازی با افراد عادی قائل شد. برای پريمو لوی اعمال و جنايات نازی‌ها در درجه‌ی نخست نتيجۀ مستقيم تعليم و تربيتی است که از طراحان «راه حل نهايی» دريافت کرده‌ند. آليس ميلر نيز در همين ارتباط از نقش «آموزش سياه» در ارتکاب جنايت توسط نيروهای امنيتی در کشورهای گوناگون ياد می‌‌‌کند و برايش مسئوليت بسياری قائل است. بر اساس اين نظر، برای آن که فردی عادی به شکنجه‌گر تبديل شود، بايد از تعليم و آموزشی ويژه برخوردار گردد؛ آموزشی که در نهايت موجبات تغييراتی اساسی در شخصيت او را فراهم می‌‌ آورد.

يکی از مهم‌ترين آثاری که در چند سال گذشته در دفاع از اين ديدگاه منتشر شده، کتاب «جلادان و قربانيان – روانشناسی شکنجه»، اثر مهم روانشناس فرانسوی فرانسوآز سيرونی است. سيرونی خود سال‌های متمادی به کارِ درمانِ قربانيان شکنجه مشغول بوده است.

مراحل مختلف آموزشِ يک شکنجه‌گر 

از نظر سيرونی می‌‌‌توان شباهت‌های بسياری ميان روندهای اِعمال شکنجه به مخالفين سياسی از يک سو و روش‌های تربيت بازجو و شکنجه‌گر از سوی ديگر يافت. او آموزش و تربيت يک شکنجه‌گر و بازجو را به طور کلی به چهار مرحله تقسيم می‌‌‌کند.

در مرحله‌ی نخست ، به افرادی که برای گروه‌های ضربت و ويژه‌ی پليس انتخاب می‌‌ شوند اين‌طور وانمود می‌‌‌شود که حضور ايشان در گروه به هيچ‌وجه اتفاقی نيست و مسئولان ايشان را از ميان بهترين داوطلبان دست‌چين کرده اند. در اين مرحله در واقع بر هويت اوليه فرد مُهر تاييد زده می‌شود و توانايی و استعدادهايش بزرگ‌نمايی می‌شوند.

با اين حال در واقعيت اين افراد اغلب از ميانِ کسانی انتخاب می‌‌‌شوند که ارتباط عميق و تماس زيادی با محيط زندگی اوليه خود نداشته باشند، از بی‌ثباتی درآمد و حتی بی‌کاری در گذشته رنج برده باشند، و علاوه بر آن نسبت به آينده دچار بی‌اطمينانی و نگرانی باشند.

در مرحلۀ دوم درست عکس مرحله‌ی نخست عمل می‌‌شود و مربيان به شيوه‌های گوناگون تلاش می‌‌کنند تا هويت فردی و اوليه‌ی فرد را به شيوه‌های گوناگون مضمحل و نابود سازند. در اين دوره ايجاد ترس و وحشت به انحای گوناگون نقش مهمی‌‌ در آموزش برعهده دارد.

مربی در اين مرحله به موجودی غير‌قابلِ پيش‌بينی و بی‌رحم تبديل می‌‌شود که از هيچ بهانه‌ی برای تحقير کردن و آزار دادن صرفِ‌نظر نمی‌کند: تراشيدن موی سر، اجبار افراد به کارهای پوچ و طاقت‌فرسا (کندن گودال و سپس پُر کردنش به دَفَعات)، انجام کارهای خلاف عُرف مانند کشتن حيوانات با دستِ خالی و غيره در نظام آموزشی بسياری از سرويس‌های اطلاعاتی مشترک می‌‌باشد. برای تاثيرگذاری بر هويت فردی در اين مرحله، دو نکته‌ی بسيار مهم يکی حذف کامل زندگی و فضای خصوصی (افراد شبانه روز با هم زندگی می‌‌کنند) و ديگری قطع کامل ارتباط فرد با تمامی‌ِ‌ آن چيزهايی است که به زندگی قبلی او تعلق داشته اند.

پس از قطع رابطه‌ی فرد با گروه‌هايی که در گذشته به آن‌ها احساس تعلق می‌‌‌کرده مرحله‌ی سوم آغاز می‌‌‌شود. هدف اصلی در اين مرحله ايجاد احساس گروه بودن و القای حسِ وابستگی افراد به گروه است. شرايط سخت و تحقير مداوم در اين دوره پايان می‌‌پذيرد و به فرد اين طور اِلقا می‌شود که به گروه افراد برگزيده‌ی تعلق دارد که نقش و رسالتی حياتی و بسيار مهم بر دوش گرفته است.

رسالتی که به ايشان اجازه می‌‌‌دهد تا قوانين «انسان‌های عادی» را زير پا بگذارند و در صورت لزوم به هيچ اخلاق و مرامی‌‌ جز فرمانِ رهبر و قواعد گروه پاي‌بند نباشند. در اين دوره احساس غرور، مردانگی و توانايی‌های فردی بسيار تقويت می‌‌شوند.

در مرحله‌ی آخر مراسم و نمايشی ويژه جهت اعلام رسمی‌‌ پيوستگی فرد به گروه جديدش انجام می‌‌‌شود. در اين مرحله، دوره‌ی رسمی‌‌ آشناسازی و رمزآموزی پايان می‌يابد و از آن پس از فرد انتظار می‌‌رود تا ارزش‌های گروه جديد خود را بر تمامی‌‌ تعلقات ديگرش ارجح دانسته از نظام سلسله مراتبی حاکم بر آن به طور کامل تبعيت کند.

با توجه به مجموعه تحقيقاتی که تا کنون در اين زمينه انجام شده می‌توان در انتها چنين نتيجه گرفت که برای بدست آوردن فهمی‌‌ جامع از نحوه‌ی پيدايش شکنجه‌گر و اِعمال کنندگان خشونت سازمان‌يافته، بويژه در درون نظام‌های سياسی ديکتاتوری و تماميت‌خواه، توجه به خصوصيات شخصيتی، نظام حاکم سياسی، شرايط اجتماعی و دستِ آخر سيستم‌های آموزشی که برای تربيت اين افراد بکار گرفته می‌شوند از اهميت درجه اول برخوردار اند.

در حال حاضر بسياری از تحقيقات بر سر اين نکته اتفاقِ نظر دارند که نمی‌‌‌شود جنايت سازمان‌يافتۀ سياسی در عصر مدرن را تنها با توسل به تئوری‌های بالينی (کلینکال) و مریضان گوناگون روانی توضيح داد. درک و مطالعه‌ی دقيق شرايط محيطی، نظام اجتماعی، سياسی، ايدئولوژيک و همين‌طور خانوادگی و خويشاوندی، نقشی مهم در اين ميان برعهده دارند که نبايد آن‌ها را ناديده انگاشت.

منبع: رادیو فردا

پیوند به مطلب بر روی وبسایت رادیو فردا: http://www.radiofarda.com/content/f3_torture_psychology/2265198.html

یادداشت: این نوشته با اندکی ویرایش در وبسایت روان آنلاین به نشر رسیده است!

درباره‌ی اسماعیل درمان

اسماعیل درمان، ماستر روانشناسی بالینی و مدیر وبسایت روان آنلاین است. شما می‌توانید از طریق صفحۀ «تماس با ما» یا صفحۀ فسبوک روان آنلاین به او و گروه کاری روان آنلاین پیام بفرستید. خوانندگانی که نمی‌خواهند نام شان ذکر شود این را در پیام خود مشخص کنند. گروه روان آنلاین به حفظ هویت خوانندگان احترام می‌گذارد.

۵ نظر

  1. با سلام دختر یکی از اشناهایمان به مدت سه چهار ماه است که گریه میکند خیلی راه رفتن بی جهت ازین اتاق به ان اتاق .میکند بعد از مدتی غذا خوردن را ترک کرد که به روانپزشک مراجعه کردیم و حالش بهبود یافت ولی از خوردن قرصهایش بشدت امتناع میکند و میگوید من خوبم وقتی میگوییم باشد اگه خوبی قرص نخور اذیت میکند از رفتار مادرش گله میکند و میگوید تو برای ما مادری نکردی و مادر و پدرش را بشدت غصه میدهد در ضمن دختر مجرد است و پدر و مادش خواستگاران زیادی را رد کرده اند سوال من اینست که این فرد ممکن است تمارض میکن چون خودش لیسانس روانشناسی بالینی است و22 سال دارد

    • سلام بر شما. با اطلاعاتی که فراهم کرده اید مشکل است بتوان تشخیص «تمارض» را بر او گذاشت. پیشنهاد من این است تا با یک مشاور خانواده نیز صحبت و کار شود و این مشاور کسی باشد که سطح علمی او از این دخترخانم بیشتر باشد. ردکردن خواستگاران یکی پی دیگر (اگر دلیل موجه وجود نداشته باشد) خود یکی از مشکلات می تواند باشد، پس مسئله را باید در کل خانواده جستجو کرد، نه فقط در این خانم.

      به امید موفقیت

  2. آزمایش ران جونز “چگونه دیکتاتور می شویم” افسون دیکتاتور
    این گزارش تقریبا طولانی نیازی به شرح و مقدمه ندارد. من خواندم و برایم حاوی نکاتی جالب و جذاب و مفید آمد. امیدوارم شما نیز با دیدی عمیق و چند جانبه آن را بخوانید و بپسندید و برایتان سودمند باشد:
    این آزمایش را «ران جونز» که یک نویسنده و آموزگار اهل پالو آلتو است،انجام داده است. در واقع عمده شهرت این شخص به خاطر همین آزمایش است که در سال ۱۹۶۷به انجام رسید.
    در آن سال ران جونز، آموزگار تاریخ دبیرستان «کلابرلی» در پالو آلتوی کالیفرنیا بود، یکی از کلاس‌های او، کلاس تاریخ معاصر برای دانش‌آموزان کلاس دوم دبیرستان بود.
    در آوریل سال ۱۹۶۷، در هنگام تدریس، یکی از دانش‌آموزان دختر سؤالی از جونز پرسید. او پرسید که چگونه است که همه اقشار جامعه آلمان در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم، ادعا می‌کنند که در زمان هیتلر چیزی در مورد جنایات نازی‌های نمی‌دانستند، از معلم‌ها و روشنفکرها و پزشکان گرفته تا مهندسان و آدم‌های عادی در آلمان همگی می‌گویند که تنها، کاری را که به آنها محول شده بود، انجام می‌دادند و در اعمال جنایت‌کارانه سهیم نبوده‌اند؟ بالاخره آن ماشین عظیم جنگی به خودی خود و بدون نیروی مردم، نمی‌توانست وجود داشته باشد.
    (شاید بدانید که هیچ جامعه‌ای به اندازه جامعه آلمان در سال‌ها و دهه‌های پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنبال یافتن پاسخی برای این سؤال نبوده است. نویسندگان و روشنفکرانی مثل هاینریش بل، گونتر گراس و اووه تیم درآثار خود بارها به این مسئله اشاره کرده‌اند و خواسته‌اند با روایت داستان آنچه بر آلمانی‌ها در
    دوره تسلط نازی‌ها رفت، تفسیر خود را از قضیه بیان کنند.)
    آقای جونز ترجیح داد که به صورت مستقیم و در قالب جملات و عباراتی کوتاه،به این سؤال پاسخ ندهد. او تصمیم گرفت که یک هفته در این مورد تفکر کند وبا شیوه‌ای متفاوت و تأثیرگذار، پاسخگو باشد.
    هفته بعد او کلاسش را با این مطلب شروع کرد که چقدر تبعیت از قوانین ومنضبط بودن، زیباست؛ اینکه ورزشکاران چطور با تمرینات منظم، شکوه وزیبایی پیروزی را تجربه می‌کنند یا چگونه یک رقصنده باله یا نقاش، با شکیبایی و ممارست یک اثر زیبای هنری را روی صحنه یا بر روی بوم نقاشی،خلق می‌کنند. در واقع آقای جونز تصمیم گرفته بود که به جای نظریه‌پردازی و بیان دلایلی که در ذهنش در مورد سؤال دختر دانش‌آموز بود،یک آزمایش عملی ترتیب بدهد.
    آزمایشی که در دانش‌آموزان بدون اینکه خود بدانند و از نیت آزمایش آگاه باشند، سوژه‌های آزمایش بودند!
    برای همین جونز در کلاس گفت که برای بهبود سطح کلاس و کارایی دانش‌آموزان قصد داردکه جنبشی به نام”موج سوم”به راه بیندازد.
    او شعاری برای جنبش خود دست و پا کرد:
    «با پای بندی به قوانین نیرومند شوید، از طریق جامعه قدرت کسب کنید، با اعمال خود و با کسب افتخار توانمند شوید.»
    روز اول آزمایش:
    روز اول آزمایش با چیزهای ساده‌ای شروع شد که گمان نمی‌رفت به زودی همه را به انجام کارهای پیچیده‌ای سوق دهد،جونز دانش‌آموزان را تشویق کرد که هنگام نشستن روی صندلی‌ها درست بنشینند و شکل خاصی را به عنوان شکل استاندارد نشستن به آنها معرفی کرد، جونز به آنها گفت که با این کار تمرکزشان بیشتر می‌شود و انگیزه‌شان فزونی می‌یابد. جونز به آنها القا کرد که درست نشستن تنفسشان را بهتر می‌کند و باعث می‌شود احساس بهتری داشته باشند.در اقدامی دیگر او دانش‌آموزان را آموزش داد که در کمتر از 30ثانیه به شکلی منظم از بیرون کلاس به داخل کلاس بیایند و روی صندلی‌های خود به درستی بنشینند.
    جونز قوانین سفت و سختی وضع کرد تا از خود یک چهره با اقتدار و اتوریته بسازد، تا ظاهرا کارایی کلاس را با این کارها زیاد کند. روز اول با قوانین اندکی به پایان رسید، قبل از خوردن دومین زنگ دانش‌آموزان باید وارد کلاس می‌شدند و به درستی می‌نشستند، آنها باید قبل از پرسیدن هر سؤال می‌ایستادند، سؤالشان را با عبارت «آقای جونز» شروع می‌کردند و سپس در قالب کلماتی اندک، سؤال را مطرح می‌کردند.
    در دومین روز:
    جونز سعی کرد که در کلاس تاریخش، گروهی با حس احترام به قوانین و اعضای گروه جنبش سوم ایجاد کند. او حتی سلام ویژه‌ای برای اعضای گروه درست کرد و اعضای گروه را ملزم کرد که وقتی بیرون کلاس همدیگر را می‌بینند از این سلام استفاده کنند.جالب بود که کارایی دانش‌آموزان و انگیزه آنها به میزان قابل ملاحظه‌ای بیشتر شده بود، دیگر کمتر می‌شد لبخندی را بر چهره‌های مصمم دانش‌آموزان پیدا کرد، در چهره‌های آنها سؤالی مشاهده نمی‌شد و در چشم‌هایشان تردید و سؤالی نمی‌شد، حس کرد.
    جونز خود نمی‌دانست که آزمایشش به کجا خواهد رسید، او نمی‌توانست پیش بینی کند که دانش‌آموزان کنجکاوی یا مقاومتی از خود بروز خواهند داد یا نه.او دانش‌آموزان را تشویق کرد که شعار چنبش سوم را با لحن‌ها و آهنگ‌های متفاوت بخوانند، دانش‌آموزان آشکارا از حس تعلق به هم لذت می‌بردند و احساس قدرت می‌کردند. در این مرحله دیگر حتی برای خود جونز هم متوقف کردن آزمایس سخت شده بود، کلاس او در حال پیشرفت بود!
    در روز سوم:
    اعضای گروه از ۳۰نفر به ۴۳نفر رسید. همه تحت تأثیر قرار گرفته بودند، حتی آشپز دبیرستان از جونز پرسید که فکر می‌کند که چه چیزی مناسب جنبش موج سوم باشد و جونز به او کیک شکلاتی را پیشنهاد داد. کتابدار هم از جونز تشکر کرد که بنری مربوط به جنبش را در ورودی کتابخانه نصب کرده است.
    سپس به همه دانش‌آموزان یک کارت داده شد و مأموریتی به یکایک آنها داده شد، مثل اینکه اعضایی را که عضو گروه نیستند از ورود منع کنند، برای پروژه بنر تهیه کنند، اسم و آدرس کسانی را که مستعد پیوستن به گروه هستند، معرفی کنند و یا گزارش پیشرفت جنبش را قبل از شروع کلاس بخوانند. اعضای جدید فقط با توصیه اعضای قبلی می‌توانستند به گروه اضافه شوند وآنها در آغاز باید نشان می‌دادند
    که از قوانین آگاهی کافی دارند.جونز دانش‌آموزان را راهنمایی کرد که چگونه اعضای جدید را جذب کنند، در
    پایان روز سوم تعداد اعضای گروه به بیش از ۲۰۰نفر رسید. جونز شگفت‌زده شد که در همین زمان اندک، کسانی پیدا شده بودند که به او تخلف اعضا را از قوانین گزارش می‌دادند. او گزارش‌هایی دریافت می‌کرد مبنی بر اینکه مثلا «آلن» سلام مخصوص را ادا نکرده است یا اینکه کسی حرف‌هایی در مخالفت با جنبش زده است یا اینکه توطعه‌ای در شرف وقوع است.
    اما همه دانش‌آموزان سیاست واحدی را در برابر جنبش اتخاد نکرده بودند،مثلا سه دختر که جزو باهوش‌ترین دانش‌آموزان کلاس بودند همه چیز را به والدینشان گفته بودند، آنها سیاست سکوت را در پیش گرفته بودند و در فعالیت‌های جنبش از سر اجبار، بدون شوق و مکانیکی شرکت می‌کردند.
    در پایان روز سوم بعضی از دانش‌آموزان بیش از حد درگیر پروژه شده بودند،آنها از قوانین با دقت پیروی می‌کردند و کسانی که آزمایش را سرسری می‌گرفتند، مسخره می‌کردند. بعضی‌ها هم فقط در قالب نقش‌هایشان فرو رفته بودند. در این میان دانش‌آموزی به نام رابرت توجه جونز را به خود جلب کرد،او تلاش فوق‌العاده‌ای می‌کرد، او با استفاده از کتاب‌های مرجع،گزارش‌های مفصلی تهیه می‌کرد، رابرت کسی نبود که استعداد درخشانی داشته باشد، توجه‌ها را بتواند به خود جالب کند یا عضو تیم‌های ورزشی شود اما جنبش سوم برای اولین بار توانسته بود به این دانش‌آموز مهجور بی‌استعداد جایگاهی بدهد. او دیگر برای خودش کسی شده بود. او با خواهش و تمنا از جونز می‌خواست که کارهای دیگری به او محول کند، او می‌خواست محافظ جونز شود و او را از حملات احتمالی محافظت کند.
    اما در روز چهارم:
    دیگر کنترل آزمایش داشت از دست جونز خارج می‌شد.موج سوم دیگر محور وجودی دانش‌آموزان شده بود. جونز حس و حال بدی داشت،او خود را در قالب یک دیکتاتور می‌دید، او در مورد فواید این آزمایش به شک افتاده بود، او آنقدر مشغول نقش بازی کردن شده بود که قول و قرارهایی را هم که با خودش گذاشته بود داشت فراموش می‌کرد.
    جونز داشت با خودش فکر می‌کرد که آیا این شبیه همان چیزی نیست که برای بیشتر مردم در جوامع
    دیکتاتوری پیش می‌آید، آنها تصمیم می‌گیرند که بنا با مصلحتی در نقشی فرو روند و زندگی خود را با این تصویر خارجی تطبیق بدهند، اما این تصویر به زودی بر هویت افراد سایه می‌اندازد و جزئی از آنها می‌شود.
    جونز داشت نگران می‌شد که دانش‌آموزان دست به کارهایی بزنند که پشیمانی به بار آورد. اما متوقف کردن آزمایش هم کار ساده‌ای نبود،چون باعث می‌شد عده زیادی از کسانی که در این مدت دست به کارهای رادیکال زده بودند، پیش بقیه شرمنده شوند.بنابراین بسیار دشوار بود که به رابرت و دانش‌آموزانی مثل او گفته می‌شد که همه چیز یک بازی بوده است و حالا بروند و کنار بقیه دانش‌آموزان بنشینند چرا که آنها پیش دانش‌آموزان دیگری که با شیوه محافظه‌کارانه در این مدت عمل کرده بودند، تحقیر می‌شدند. جونز نمی‌توانست به خود اجازه بدهد که چنین صدمه روحی وارد آورد.
    اما ادامه دادن آزمایش هم به این صورت ممکن نبود، اوضاع داشت از کنترل خارج می‌شد، مثلا عصر روز چهارشنبه پدر یکی از دانش‌آموزان که کلنل بازنشسته نیروی هوایی بود و زمانی در اردوگاه اسرای آلمان‌ها زندانی بود، با عصبانیت وارد کلاس شده بود، او جونز را گرفته بود و در حالی که می‌لرزید از خاطرات دوستان کشته‌شده‌اش می‌گفت، جونز به سختی توانست اوضاع را برای او توضیح دهد و آرامش کند. جونز نگران تأثیر آزمایش روی شهرت و روند آموزشی در دبیرستان هم شده بود.
    بسیاری از دانش‌آموزان در کلاس‌هایشان شرکت نمی‌کردند تا به جنبش سوم کمک کنند. گشتاپوی واقعی‌ در دبیرستان شکل گرفته بود.
    در روز پنجم:
    جونز، هشتاد دانش‌آموز در یک کلاس با همان شیوه نظام‌مند جنبش سوم گرد آورد، آنها سراپا گوش بودند.
    جونز حرف‌هایش را حماسه‌گونه شروع کرد:
    «افتخار چیزی بیشتر از بنر و سلام‌های ویژه ماست. افتخار چیزی نیست که کسی بتواند از شما بگیرد. افتخار دانستن این است که شما بهترین هستید و این چیزی است که نابودشدنی نیست.»
    در ادامه او لحن و آهنگ صحبتش را آرام کرد تا ظاهرا در مورد دلیل واقعی جنبش سوم توضیح بدهد.
    او گفت که:
    «جنبش سوم یک آزمایش یا یک فعالیت آموزشی صرف در سطح یک کلاس درس نیست. هدف این جبنش بسیار فراتر از این هاست و جنبش سوم یک برنامه سراسری در سطح کشور برای پیدا کردن دانش‌آموزانی است که اراده مبارزه برای تغییر سیاسی در این کشور را دارند. در سطح کشور معلم‌هایی مثل من، گروه‌هایی از جوانان را آموزش می‌دهند که توان اجرای قوانینی برای ارتقای سطح جامعه را دارا هستند. اگر ما بتوانیم شیوه مدیریت مدرسه را تعییر بدهیم، توانایی همین کار را در کارخانه‌ها،فروشگاه‌ها، دانشگاه‌ها و دیگر مؤسسات هم خواهیم داشت.
    شما جزو آدم‌های منتخبی از جوان‌ها هستید که به این کار کمک خواهید کرد.اگر شما هم‌اکنون برخیزید و نشان بدهید که در این چهار روز چه آموخته‌اید، ما می‌توانیم سرنوشت ملتمان را تعییر بدهیم. ما می‌توانیم نظم نوینی را ایجاد کنیم.»
    جونز برای اینکه اعتبار بیشتری به حرف‌هایش بدهد،در اینجا دستور داد که سه دانش‌آموز دختری که تاپیش از این با اکراه در برنامه‌های جنبش شرکت می‌کردند از کلاس با اسکورت چهار نفر اخراج شوند و به کتابخانه برده شوند و از آمدن به کلاس منع شوند.
    تصمیم مهم این بود که قرار شد که ظهر روز ششم یک برنامه راهپیمایی اجرا شود. جونز داشت دست به یک قمار بزرگ می‌زد، او هراس داشت که کسی پیدا شود و وسط کار به این حرف‌های بخندد یا سؤالی مطرح کند و کل این برنامه را ناگهان نزد همه بی‌اعتبار کند. اما چنین چیزی هرگز رخ نداد.
    در ادامه جونز گفت که ظهر روز ششم یکی از نامزدهای انتخابات تشکیل حنبش سوم را به صورت رسمی اعلام خواهد کرد. و همزمان با این اعلام، ۱۰۰گروه از جوانان از سراسر کشور حمایت خود را از جنبش اعلام خواهند کرد. جونز به آنها اطمینان داد که آنها جزو همین جوانان منتخب هستند. جونز به آنها گفت که سعی کنند جلوه خوبی در مراسم داشته باشند چون رسانه‌ها هم برای تهیه گزارش دعوت شده‌اند.هیچ کس نخندید، هیچ زمزمه‌ای از مقاومت شنیده نشد، همه ساکت بودند. در عوض هیجان کلاس را در بر گرفته بود و این حرف‌های شنیده می‌شد: ما می‌توانیم!،آیا باید تی‌شرت سفید بپوشیم؟ آیا می‌توانیم دوستانمان را بیاوریم؟
    در اینجا جونز آگهی‌‌ای که در تایم چاپ شده بود به آنها نشان داد. آگهی البته در مورد محصولات چوبی یک کارخانه بود، اما از روی تصادف آگهی به سبک تبلیغات غیرمستقیم نشریات غربی به صورت مبهم کار شده بود و باز از روی تصادف، عنوان آگهی هم موج سوم بود!
    سرانجام روز ششم و روز آخرآزمایش فرارسید:
    جونز صبح را صرف آماده کردن دانش‌آموزان برای راه پیمایی کرد. در ساعت یازده، دانش‌آموزان ردیف به ردیف آماده شدند، بنرهای جنبش سوم در دستان آنها دیده می‌شد. جونز به چند نفر از دوستانش سپرده بود که نقش گزارشگران و عکاسان را بازی کنند، عکس بگیرند و تظاهر به نوشتن یادداشت کنند. دویست نفر از دانش‌اموزان مصمم با سکوت کامل و نظم در یکی ازکلاس‌های درس در برابر تلویزیون ایستاده بودند تا خبر شروع رسمی جنبش سوم را از تلویزیون ببینند.
    جونز به آنها گفت که تنها پنج دقیقه تا اعلام خبر فاصله وجود دارد، او از دانش‌آموزان خواست که جلوی گزارشگران قلابی، آموخته‌های خود را به نمایش بگذارند و سلام مخصوص جنبش سوم را اجرا کنند.دویست نفر به طرز باشکوهی این کار را کردند و به صورت هماهنگ، سرود و شعار جنبش سوم را اجرا کردند.
    ساعت، دوازده و پنج دقیقه شد. جونز چراغ‌ها را خاموش کرد و نزدیک دستگاه تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. تلویزیون داشت برفک پخش می‌کرد، رابرت نزدیک جونز ایستاده بود، جونز از او خواست که حواسش را جمع کند و به برنامه‌ که به زودی پخش خواهد شد، ‌توجه کند. هیچ برنامه‌ای در کار نبود و تلویزیون همچنان داشت برفک پخش می‌کرد.
    بعد از چند دقیقه کسی پیدا شد و گفت: «هیچ رهبر جنبشی در کار نیست، مگر نه؟» همه شوکه شدند، آثار ناباوری در صورت‌هایشان پیدا بود.
    اینجا بود که حونز تلویزیون را خاموش کرد. اتاق ساکت بود، اما برای اولین بار جونز حس کرد که دانش‌آموزان در حال نفس کشیدن هستند. در اینجا بود که جونز برای آنها توضیح داد هیچ برنامه‌ای به نام جنبش سوم وجود ندارد.
    او به آنها گفت که: «شما مورد بهره‌برداری قرار گرفته بودید، ذهنتان دستکاری شده بود. تمایلات خودتان شما را به جایی سوق داد که هم اکنون هستید. شما بهتر یا بدتر از مردم آلمان نازی که ما در حال مطالعه‌شان بودیم، نیستید. شما فکر می‌کردید که جزو انتخاب‌شدگان هستید. شما تصور می‌کردید از کسانی که بیرون اتاق‌اند بهتر هستید. شما بر سر آزادی‌تان معامله کردیدو آن را برای به دست آوردن رفاه ناشی از رعایت دیسیپلین و به چنگ آوردن برتری، فدا کردید. شما قبول کردید که اراده جمعی را بپذیرید و در ذهن به باورهای خودتان خیانت کنید. اوه! شاید شما فکر می‌کنید که همه این چیزها تفریح بوده است. شاید تصور می‌کردید که هر زمان که خواستید می‌توانید از ادامه مسیری که در پیش گرفته بودید اجتناب کنید و رها شوید. ولی قضاوت کنید که داشتید به کدام سو می‌ر‌فتید، ببیند که تا کجا پیش رفته بودید، بگذارید آینده‌تان را به شما نشان دهم.»
    با این حرف‌ها جونز پروژکتوری را روشن کرد، تصویر اول، یک شمارش معکوس بود. سپس راهپیمایی نورنبرگ در حمایت از هیتلر به نمایش درآمد. قلب جونز به شدت در حال طپش بود، تصاویر مبهمی از دوران رایش سوم به نمایش درآمد:
    نظم و انضباط، دروغ‌های بزرگ،‌ تکبر، خشونت، وحشت، مردمانی که به داخل خودروها برده می‌شدند، ارودگاه‌های مرگ، صورت‌های بدون چشم، آزمایش‌هایی غیرانسانی.
    در صحنه‌ای از فیلم مربوط به دوران بعد از جنگ کسی نشان داده می‌شد که می‌گفت:
    «آن فقط شغلم بود، من فقط کارم را انجام می‌دادم.»
    تصاویر روی این جمله متوقف شدند:
    «هر کسی باید بپذیرد که مقصر است، هیچ کس نمی‌تواند از مسیری که دیگران رفته‌اند، خود را مبرا بداند.»
    همه ساکت بودند و خشکشان زده بود، هیچ کس حرکت نمی‌کرد، گویی همه از رؤیا و خواب عمیقی برخاسته بودند، همه هشیار شده بودند.
    بعد از چند دقیقه کم کم سؤال‌های مثل سیل سرازیر شدند، همه می‌خواستند از آزمایش و مراحل آن سر دربیاورند. جونز شروع به توضیح دادن کرد و به حس و حال خودش موقع آزمایش اشاره کرد:
    «با آزمایش هفته قبل همه ما زندگی و کار در آلمان نازی را تجربه کردیم. ما آموخیتم که چگونه می‌شود یک جامعه مطیع و منضبط ایجاد کرد. ما فهمیدیم که چطور می‌شود قوانین را جایگزین سؤال‌ها و منطق کرد. همه ما آلمانی‌های خوبی شده بودیم،یونیفرم پوشیده بودیم، درها را بسته بودیم و ایده‌ها را سوزانده بودیم.
    ما تجربه کردیم که در جامعه‌ای که در جستجوی یک قهرمان و پیدا کردن راه حلی کوتاه برای مشکلات است، ممکن است چه چیزی پیش آید و جامعه‌ای که خود را قدرتمند تصور می‌کند و می‌پندارد که بر سرنوشت خود کنترل دارد، ممکن است در دستان قدرتمندان به کدام جهت حرکت کند. ما ترس تنهایی و لذت انجام کارهای دیکته شده، شماره یک شدن و پاداش گرفتن متعاقب آن را تجربه کردیم. هر یک از ما، در یک هفته اخیر کاری کرده‌ایم که مایل به اعتراف آن هستیم. ما فاشیسم را نه در نزد دیگران و جاهای دیگر، بلکه در همین جا دیدیم. ما در عادات شخصی و شیوه زندگی خود فاشیسم را راه
    دادیم و به مانند یک بیماری حامل آن شدیم. ما به این حقیقت باور پیدا کردیم که نوع بشر در ذات شیطان‌صفت است و بنابراین توده مردم نمی‌توانند به نیکویی با هم رفتارکنند. ما معتقد شدیم که به یک بالادستی که قوانین و ترتیب‌ها را وضع کند و حکم کند، نیاز داریم. و آخرین چیز و مهم‌ترین سؤال: چگونه سربازان، معلمان، مسئولان خطوط راه‌آهن، پرستاران، مسئولان مالیات و هر شهروندی آلمانی می‌تواند در پایان کار رایش سوم ادعا کند که اطلاعی از چیزی که در حال رخ دادن بود، نداشته است؟ چگونه یک نفر می‌تواند جزئی از یک سیستم باشد و ادعا کند که درگیر آن نشده است؟ چه چیزی باعث می‌شود که مردم تاریخ خود را مخدوش کنند؟در چند دقیقه یا شاید سال دیگر شما فرصتی برای پاسخ دادن به این سؤال دارید.
    اما شما هم به مانند آلمان‌ها، کارهایی را که در این هفته خواهید کرد، مخفی خواهید کرد و به آنها اعتراف نخواهید کرد. شما نخواهید گفت که در این دیوانگی شرکت کردید و آزادی شخصی و عقل و نیروی خود را در اختیار دیکتاتوری مثل من قرار دادید. شما این را به مانند رازی پیش خود حفظ خواهید کرد.»
    در اینجا جونز فیلم‌ها را از دوربین‌های عکاسی اتاق درآورد و آنها را در معرض نور قرار داد تا خراب شوند.آزمایش و جنبش سوم تمام شده بود. جونز به کنارش نگاه کرد، رابرت در حال گریستن بود، دانش‌آموزان از صندلی‌های خود بدون سؤال برخاستند و به بیرون رفتند. جونز رابرت را بغل کرد، بعضی از دانش‌آموزان دیگر هم بی‌محابا در حال گریستن بودند.
    در چهار سالی که جونز در دبیرستان بود، هیچ کس به عضویت در جنبش سوم اعتراف نکرد، اما این آزمایش چیزی نبود که قابل فراموش شدن باشد. دو سال بعد از انجام این آزمایش، آقای جونز از دبیرستان اخراج شد.
    مسئولان در مورد اینکه این آزمایش علت اخراج آقای جونز بوده یا نه، ابراز نظری نکردند.
    از روی این آزمایش در سال ۱۹۸۱یک فیلم تلویزیونی به نام «موج» ساخته شد که جونز به خاطر آن برنده جایزه امی شد. در سال ۲۰۰۸، یک فیلم آلمانی با عنوان Die Welle و در سال ۲۰۱۰ مستندی به نام طرح درس یا Lesson Plan ساخته شد، در این مستند با دانش‌آموزان مصاحبه شده بود و یکی از آنها تهیه‌کنندگی مستند را برعهده داشت.
    جونز کتاب‌های دیگری هم نوشته است که از روی دو تا از آنها درام‌های تلویزیونی تهیه شده است. جونز مدتهاست که مشغول یاری‌رسانی به ناتوانان ذهنی است.
    اما فلسفه این آزمایش چه بود؟
    در روان شنانسی در توضیح رفتار اعضای گروه‌های جنایت کار و مکانیسم همراهی توده‌ها مردم با روندهای نادرست، اصطلاحی وجود دارد به نام peer pressure یا فشار هم‌گروه‌ها. این امر را می‌توان به صورت
    مختصر و مفید در ضرب‌المثل «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» خلاصه کرد!
    در دهه ۱۹۵۰ «سالومون اش» -روان شناس اجتماعی- آزمایش‌هایی را برای نشان دادن قدرت هم نوایی در
    گروه طراحی کرد. هم نوایی(Conformity)به تمایل و گرایش فرد به پیروی از رفتارهای گروهی که به آن تعلّق دارد، گفته می‌شود. در آزمایش‌های«اش»، به دانشجویان گفته می‌شد که باید تک‌تک در یک «آزمون تصویری» شرکت کنند. بقیه شرکت‌کنندگان در آزمایش، بدون آن که آن دانشجو بداند، همگی هم دست یا دستیار آزمون گر بودند. در ابتدا، هم دستان به پرسش‌ها پاسخ درست می‌دادند، امّا پس ازمدتی شروع به گفتن پاسخ‌های نادرست می‌کردند. تقریباً ۷۵درصد شرکت کنندگان در آزمایش‌های هم نوایی، حداقل یک بار، با بقیه گروه هم نوا شدند. پس از ترکیب آزمایش‌ها، نتایج نشان داد که شرکت‌کنندگان تقریباً در یک سوم مواقع با پاسخ نادرست گروه، همنوا شده‌اند.
    این آزمایش بعد از «سالومون اش» توسط افراد دیگر در شرایطی تازه تکرار شد، اما همگی تقریبا یک نتیجه واحد داشت. با وجود انگیزه‌های متفاوت، همواره آدم‌ها در شرایطی که گروه دست به انتخاب نادرست می‌زند در مواردی هم رنگ و هم نوا با اکثریت می‌شوند.
    در کنار هم نوایی، مفهوم دیگری که در روان شناسی اجتماعی برای تحلیل پدیده‌ها کارکرد دارد مفهوم فشار هم‌گروه‌ها (Peer pressure) است. فشار هم‌گروه‌ها فرد را مجبور می‌کند هم نوا با نگرش گروه، ارزش‌ها و رفتار خود را تغییر دهد.
    نمونه بارز آن شرایطی است که افراد معمولا در نوجوانی با آن روبرو می شوند. تداوم حضور در گروه به منزله عنصری هویت‌بخش گاهی مستلزم تن دادن به هنجارهای تجویزی گروه است. عادات ناپسند، مصرف مواد و گرایش‌های منحرف محصول فرآیند هم نوایی در اثر فشار گروه است. اما این امر تنها پیامد فشار گروه نیست. هم نوایی می تواند تعاریف اخلاقی و هنجارین(Normative) در سطوح کلان‌تر را نیز متحول و آشفته کند. داستان دو شیادی را که برای پادشاه لباس می دوختند و در نهایت پادشاه عریان را دور شهر گرداندند را احیانا از یاد نبرده‌اید؟ کودکی نورسته تنها کسی بود که به انتخاب گروه(هم نوایی جاهلانه با دو شیاد و پادشاهی کم‌خرد) تن نداد و فریاد زد «این که لخت است!». در ابعاد کلان و تاریخی نمونه‌های مشابه زیادی را می‌توان مثال آورد. سر بر آوردن نهضت‌هایی تاریخ‌سوز چون فاشیسم و نازیسم، نمونه‌های سیاسی از قاعده هم نوایی است.
    یک بار دیگر فیلم‌ها و رمان‌های مربوط به آن مقطع تاریخی را مرور کنید. بی تردید می‌توانید این بار به این پرسش پاسخ دهید:
    مگر می‌شود جامعه‌ای با اندیشه‌های واپس‌مانده و ضدانسانی همراهی کند؟ گویا که می شود!
    .
    .
    .
    اما همیشه و در هر عصری، متفکران و اندیشمندان مبارزی وجود داشتند

پاسخ دادن به اسماعیل درمان لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.