اسماعیل درمان
چهار سال قبل بود که مادرت به خواستگاری من آمد. به بیست سالگیام نزدیک میشدم و پدرم مرا که دختر دوم فامیل بودم میخواست زودتر به “خانهی بخت” بفرستد، چون به گفتهی او کم کم دیر میشد و دیگر نیازی نبود در خانه بنشینم. دو سه خواستگار قبلی هم یا به دلیل اینکه دیدند وضعیت اقتصادی ما زیاد خوب نیست و یا به دلیل بهانه گیری پدرم دیگر اصرار نکرده و برنگشتند. البته من از این موضوع راضی بودم. اصلاً نمیفهمیدم چرا باید ازدواج کنم. مگر لازم بود تا همین که پا به بیست سالگی میگذارم شوهر بگیرم؟ ولی گاه یادم از دخترانی میآمد که در شانزدهسالگی، هفدهسالگی و یا بدتر از آن در یازده و دوازدهسالگی به خانه شوهر رفته بودند.
پدرم فامیل شما را تا حدی میشناخت، ولی من ترا ندیده بودم. حتی عکسات را کسی به من نداده بود. بعد از چند روزی متوجه شدم که موضوع کم کم جدی میشود. در دلم ترس افتاد. وارخطا شده بودم. به تشویش افتاده بودم. به مادرم غیرمستقیم گفتم، ولی او تبسم کرد و گفت: دختر، زیاد ناز نکو. گفتم: مادر، این ناز نیست. به حرف من گوش کن. گفت: آرام باش. بچه خوب معلوم میشه.
کسی به من گوش نکرد. گریههایم توجه کسی را جلب نکرد. احساس کردم مادرم قلبم را شکسته است. پدرم همین که شنیده بود تو پسر خوبی هستی و قادر به تهیه مصارف خویشاوندی هستی برایش کافی بود. گاهگاهی به خود دلداری میدادم که اگر بچه خوبی باشد من بیشتر چه میخواهم؟ مگر نه اینکه هر دختر آرزو دارد با یک پسر خوب ازدواج کند؟ در ضمن برای من که اجازه نمیدادند بروم پوهنتون. پدرم میگفت: مکتب رفتی ، بس است. بالاخره هر چی درس بخوانی کنج آشپزخانه میمانی. مادرم هم همین عقیده را داشت. میگفت: بچیم، درس چی بدرد میخوره؟ آدم باید مادر خوب باشه. بچه هایت را کلان کن.
من درین میان حیران بودم که اگر فهم من خوب نباشد، چطور میتوانم مادر خوبی برای اولاد خود باشم؟ و اگر تحصیل یا مهارت بیشتری نداشته باشم چطور میتوانم در رشد و اقتصاد فامیل آینده خود سهم بگیرم؟
بگذریم. خویشاوندی مثل برق گذشت و من عروس خانهی تو شدم. تو با فامیلات در یک خانه زندگی میکردی چون نمیتوانستی خانه جداگانه بگیری. من هم مشکل خاصی نداشتم. بالاخره قرار بر این نبود که همه چیز به میل من باشد. ولی از همان ابتدا مخالفتها شروع شد. برایم جالب بود که مادرت که یک زن است و باید مرا بیشتر درک میکرد به طعنه و کنایه میگفت که من برای تو قیمت تمام شدهام و هر چی پول داشتی بالای من خرج شده.
میدیدم زیاد کار میکنی و خسته میآیی خانه. تو هم به تدریج به مادرت پیوستی و گفتی هر چی داشتی و نداشتی در عروسی خرج شده. قسم به خدا که من راضی نبودم به این جنجال بیفتی. برای من که پولی نرسیده بود. من نمیدانم چرا همان زمان با فامیل خودم این موضوع را فیصله نکرده بودید. چه ضرورت بود که عروسی با آنهمه زرق و برق گرفته شود؟ البته من آرزو داشتم که لباس سفید عروسی را به تن کنم، ولی نمیخواستم که سرمایهی آینده زندگی ما در ظرف چند روز از دست برود.

مدت زیادی نگذشت که جنجالها شدیدتر شدند. جدا از طعنههای معمولی، به کارهای من هم عیب گرفته میشد و زمانی دلم درد میکرد که تو هم به جمع فامیل خودت میپیوستی و مرا مسخره میکردی. تو که عکسهایم را دیده بودی، پس چرا از چهره و ظاهر من عیب میگرفتی؟ تو که از من شنیده بودی، پس چرا به کار و مهارت من در خانه داری نقص پیدا میکردی؟
اولین باری که روی من دست بلند کردی، یادت هست؟ اگر یادت نیست، بگذار بگویم. شام جمعه بود که از کار برگشتی. برایت چای آماده کرده بودم ولی متوجه شدم اعصابت خراب است. پرسیدم روزت چطور بود. سرم جیغ کشیدی. گفتم لازم نیست جیغ بکشی. به ناگهان دیدم دستت بلند شد و روی گونه ام فرود آمد.
من از درد صورتم شکایتی نداشتم، ولی در دل من انگار چیزی شکست. پدرم با تمام ندانمکاریهای که در خویشاوندی کرده بود عادت نداشت اینقدر خشونت نشان بدهد. برایم بسیار سخت گذشت. چندین بار تصمیم گرفتم که بروم خانه پدرم، ولی باز حرف فامیلم یادم آمد که گفته بودند: او دختر، یادت باشه که به خاطر هر کار خورد و ریزه چادر خوده گرفته اینجا نیایی. قبلا هم وقتی به مادرم از عیبجوییهای خانوادهات شکایت کردم، برایم گفت که حوصله کنم.
در دلم میگفتم مگر این “خورد و ریزه” است؟ نزدیکترین شخص در زندگیام سرم دست بالا کرده، من از دیگران چی گله کنم؟ به ذهنم خطور کرد که بهتر است از شر این همه عیب و عیبجویی و حالا شروع خشونت خود را خلاص کنم. باز به خود گفتم: مگر من اینقدر ضعیف هستم که به این سادگی دست به خودکشی بزنم؟ آرام آرام به فکر خودم خندهام گرفت و کوشش کردم کل این موضوع را فراموش کنم.
سه ماه بعد گفتی که وضعیت کاریات خوب نیست و به این فکر هستی که بروی ایران و آنجا کار کنی. ظاهراً خامک دوزی من هم زیاد کمک نمیکرد و تو از حساب مصرف در محفل و کمک به فامیل خود بسیار قرضدار شده بودی. البته درین مدت برایت گفته بودم که برادرت نیز طعنه زدن را شروع کرده و چندین بار خواهرت به شکلی مرا تهدید کرده که تا دم مرگ ترسیده بودم. ولی نخواستم ترا ناراحت کنم، چون یادم هست وقتی یکی دوبار برایت اشاره کردم، پوزخندی زدی و گفتی امکان ندارد چنین کاری کرده باشند.
من در حیرت بودم که چرا حداقل زنان خانوادهات مرا درک نمیکنند و کوشش میکنند در هر کاری عیبی جستجو کنند، بدون اینکه پیشنهادی بدهند.
بهرصورت، حالا بخاطر سفرت نگران بودم. میدانستی که موجود دیگری در وجودم در حال رشد است. ما به زودی صاحب فرزند میشدیم. این مرا بیشتر نگران میکرد. ولی گفتی دیگر چارهای نیست. رفتی و با آنکه نگفتی ولی از دیگران شنیدم که کارهای شاقه زیاد کردی، از کارگری ساده گرفته تا چاهکنی. میترسیدم صدمه ببینی و یا معتاد شوی. شنیده بودم که بسیاری از کارگران افغان در ایران معتاد به مواد مخدر میشوند.
ولی وضعیت در خانه بهتر نشد! من از این غم نداشتم که چقدر غذا در خانه هست یا نیست. برایم محیط آرام مهم بود ولی میسر نبود. فامیلات مرا از رفتن به منزل پدر و مادرم منع کردند و طوری وانمود کردند که من علاقهی چندانی ندارم. وقتی کار به جنجال و بی آبرویی کشید والدین من هم دلسرد شدند و زیاد پافشاری نکردند. من درد میکشیدم، ولی این درد تنها جسمی نبود. درد نداشتن یک دوست و یک پشتوانه بود. وقتی در ایران بودی هیچ وقت برایت نگفتم که برادرت روی من دست بالا کرد. مطمین نیستم ناراحت میشدی یا نه، ولی عکسالعملهای گذشتهات برایم نشان داده بود که حرف من برای تو اهمیت چندانی ندارد.
فکر میکردم خدا دیگر به حرف من توجه نمیکند و دوست و یاور زورمندان است. گاهی از آنچه به ذهنم خطور میکرد شرمنده میشدم و میخواستم توبه کنم. به یاد خودکشی افتادم. یک بار و دو بار نه، چندین بار. ولی خودکشی نکردم. به یاد طفلی افتادم که در وجودم شکل میگرفت. حالا شروع به لگدزدن کرده بود.
بعد از یکونیم سال برگشتی. شکستهتر و لاغرتر شده بودی، و مهمتر از آن، بیحوصلهتر. انگار چیزی روح و ذهنات را میخورد. از خود پرسیدم چی لازم بود من و تو این همه رنج بکشیم، رنجی که سهم بیشتر آن مربوط به رسم و رواج ما بود که بیشتر از همیشه برایم مسخره معلوم میشدند. تو در داخل چاه در ایران عرق ریخته بودی و هر لحظه ممکن بود زخمی شوی یا زیر فشار کار و غربت رو به اعتیاد بیاوری و من این طرف مرز با تنهایی و درد و دوری و زخم زبان.
از زخمهای جسمیام برایت چیزی نگفتم. وقتی درد زایمان سراغم آمد گفتند شفاخانه لازم نیست، همینجا طفلش تولد شود. مرگ را به چشم سر دیدم تا فرزند ما به دنیا آمد. به زودی کمانرژی و بشدت غمگین شدم. افسردگی بعد از ولادت داشتم ولی میگفتند: ای دختر خوده میسازه.
این بار مرگ را به چشم سر دیدم. به انواع مختلف خودکشی فکر کردم. در نهایت گفتم که مثل بعضیهای دیگر خود را آتش بزنم تا حداقل آبروی آنهایی که مرا صدمه جسمی و عاطفی زده اند بروند. تا مرز خودسوزی پیش رفتم، ولی خودکشی نکردم. میدانی چرا؟ چون نمیخواستم طفلم بیمادر بماند. شاید دیگران مرا آدم بیلیاقتی میدانستند، ولی هر چه بود مادرش بودم و از دیگران برایش مهربانتر. نمیخواستم بدون دیدن دوبارهات بروم. میدانم مرا آزار داده بودی، با زبانت، با دستت، با موافقت و همراهیات با اعضای دیگر خانواده، ولی هنوز شوهرم بودی. طلاق گرفتن برایم ممکن نبود. به خانه پدری رفتن ممکن نبود. در حصار سنتها مانده بودم. باید از آنچه در دست داشتم استفاده میکردم و به پیش میرفتم.

حالا برگشتهای. برگها زرد بودند که رفتی و حالا سبز سبز اند. این را به فال نیک میگیرم. میدانم که رنج زیادی بردهای. من نمیخواهم با یادآوری خاطرات تلخ ترا زجر دهم. عزیزانت مرا لت و کوب کرده اند، ولی من چیزی نمیگویم. از طعنهها و کنایهها و سختگیریها یادی نمیکنم. از چشم کبودم و انگشت شکستهام نمیگویم. درد جسمیام را کم کم فراموش میکنم. شبهای تاریک و سرد بسیاری را گذشتاندهام. سختجانتر شدهام. باتجربهتر شدهام. انعطافپذیرتر شدهام.
از سوی دیگر، من ترا درک میکنم، ولی انتظار دارم تو نیز مرا درک کنی. زندگی جدیدی را میآغازیم. با بخور نمیر خود میسازیم. خوشبختی در پول هنگفت نیست. خوشبختی در درون ماست، در حس و برداشت ما از داشتهها و رابطههای ماست. من شکستهام ، ولی نمیخواهم بیشتر از این بشکنم. پس توقع دارم با من درین راه همگام باشی.
اگر نبودی، باکی نیست. میخواهم بگویم آنهایی که مرا رنجاندهاند به خاطر داشته باشند: من خودکشی نمیکنم. استوار و پایدار خواهم ماند، برای خودم، برای فرزندم، برای هوایی که تنفس میکنم، و برای هر دلیلی که ممکن است در زندگی من خوب باشد. این شرایط برای من ایده آل نیست. اصلا هم نیست. ولی میخواهم هیچ کس قادر نباشد امیدم را از من بگیرد. امید من، کرامت من، و عزت من مال من است و همیشه خواهد بود.
حالا که این را شنیدی، در کنارم میمانی؟ اگر بمانی، دلیل مثبت دیگری خواهد بود برای زنده ماندنم، ولی اگر نماندی، این پایداری ادامه خواهد یافت!
من خودکشی نمیکنم!
یادداشت: نشر مطالب روان آنلاین با ذکر منبع آزاد است.
خیلی زیبا و عالی بود، انگار صحنه ها را می دیدم و دردش را حس می کردم. موفق باشید داکترصاحب
سلام. چه زیبا و با احساس نوشته شده است. اصلاً متوجه نشدم که چگونه تا اخیر خواندم.
***
دلم آب شد به دخترک که با سیلی گونه هایش درد نکرد اما در دلش چیزی شکست.
****
با یک گزارش مستند در وبلاگم بروزم
سلامتی و سرسبزی جناب ظریفی
ما را شکستگی به نهایت رسیده است چندان شکسته ام که نتوان دیگر شکست
اگر در اوج شکستگی به این باور کنیم که دیگر شکستنی در کار نیست آنوقت میشود از نو شروع کرد .
زنده باشید جناب داکتر صاحب . نوشته تان واقیت تلخی است که زیاد دیده میشود اما نکته زیبای داشت
” من خودکشی نمی کنم ” موفقیت و پیروزی نصیب تان باد .
خانم رحمانی! از توجه و مهرورزی تان سپاسگزارم. سربلندی تان آرزوی من است. اسماعیل درمان
ممنون بابت متن