این نوشته بارِ نخست در شمارۀ نخستِ دور سوّم مجلّۀ انگاره (ویژۀ آزادی بیان) با تلاش آقای «فهیم رسا» به نشر رسیده است.
اسماعیل درمان
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی
هر چه میخواهد دلِ تنگات بگوی

افغانستان در ده سال پسین راهِ درازی را پیموده است. کی گمان میکرد افغانستان زمان «رادیو شریعت»، چند سال بعد، افغانستان زمان «تلویزیون طلوع» و «تلویزیون آریانا» و «آرمان اف.ام.» و…گردد؟ چه کسی به خیالش میآمد که باز بتواند صفحه تلویزیون را روشن کند، به موسیقی گوش دهد، و گردانندگان زن و نوجوانان دختر و پسر را با لب های پُرتبسم در برنامه های مختلف به تماشا گیرد؟ برای بعضی مشکل بود تصور کنند تنها سه چهار سالی پسِ از طالبان، میزگردهای جدی و جالب به راه انداخته شوند و روی مفاهیم و مسائل مهمی گفتگو و مناظره شود؟ آیا به خیال کسی می آمد که زنی از کندهار، خاستگاهِ نخست طالبان در خاک افغانستان، با راه اندازی یک رادیوی محلی، جایزۀ شجاعترین زن جهان را از آنِ خود کند؟ برای کسی آسان بود بیاندیشد که نویسنده ای قلم بر میدارد و تیغ انتقاد را بر دولت نشانه می گیرد؟
همۀ اینها و بیشتر از این، در این ده سال اتفاق افتادهاند. رسانههای افغانستان حالا محدود به رادیوتلویزیون ملی نیستند. بسیاری از برنامهها لحن سفارشی و فرمایشی ندارند. کام بسیاری با چیدن میوه از درخت آزادیِ بیان و چشیدن آن شیرین گشته است و دوری از آن را تلخ و ناگوار میپندارند. تعداد اعضای خانوادۀ رسانهها و مطبوعات رو به افزایش بوده است. شغل ایجاد شده است. بسیاری به نانی رسیدهاند و تعدادی هم به شهرتی و موفقیتی دست یافتهاند.
اما آیا مسئله به همین سادهگی است؟ این سطور را در حالی مینویسم که در این چند سال، افغانستان چندین خبرنگار را از دست داده است؛ بسیاری مورد لت و کوب قرار گرفتهاند؛ تعدادی تهدید شدهاند؛ دولتمداران، در ارائه اطلاعات خسیس بودهاند، و بر مبنای گزارشها، افغانستان خطرناکترین کشور برای زنان است.
در کنار اینها چند موضوع دیگری که چالشبرانگیز میشوند، اینها اند: آزادی بیانِ سفارشی و تزریق شده، حضور تفنگبهدستانِ قدرتمندِ پیشین در دولت، و مرزهای سرخ غیرقابل عبور سنّتی-دینی.
اینهایی که ذکر کردم هر کدام میتواند در راهِ کار و رشد خبرنگاران و نویسندگان و متفکرین سنگ بیاندازد، خار بیافشاند، چاله حفر کند، و سرانجام، دیوار بالا کند. اما مشخصۀ بسیاری اینها این است که قابلِ شناسایی اند. به عبارت دیگر، یک خبرنگار یا نویسنده دانسته است که کدام یک از این عوامل برای او خطرساز خواهند بود. تا چه میتواند خطر را بپذیرد. چه زمانی باید دست از نوشتن و گفتن بردارد، و در کدام موقعیت زبان در کام گیرد.
این جلوۀ ظاهری و سطحی و قابل شناختِ خودسانسوری است. نویسنده از سوی فرد یا گروه یا سازمان یا پدیدۀ مشخصی مورد تهدید قرار میگیرد، پس دست از نوشتن بر میدارد، یا به گونهی دیگری مینویسد، به شکل دیگری میخواند، و به طرز دیگری تفسیر و تعبیر و شرح میکند. لیکن مسئله به این سادهگی نیست. خبرنگار، نویسنده، گوینده، گرداننده و…نباید گمان کند که تمام این عوامل را شناخته است و از اثرات آنها آگاه است. نباید قناعت کند که از خودسانسوری خود کاملاً آگاه است. چرا؟ این موضوع را اندکی بیشتر میشکافم.
شاید تمام خوانندگان این نوشته بدانند که مغز ما تنها محدود به جنبۀ خودآگاه ما نیست، به همانگونه که بسیاری از جنبههای شخصیتی ما بدون آگاهیِ کامل ما شکل گرفتهاند. من در حالی که این سطور را مینویسم به دستان خود بهگونۀ آگاهانه فرمان نمیدهم. انگشتان من کلیدهای روی لپ تاپ را خود میشناسند و بدون اینکه من آگاهانه روی آنها فشار بدهم، تنها کاری که میکنم این است که فکر میکنم، جملاتی در ذهنم طرح میکنم و بعد در زمان نوشتن، انگشتانم بطور خودکار روی کلید ها میروند. این قاعده به شما نیز صادق است. به همین گونه است رانندهگی. وقتی من رانندهگی را میآموختم نخست باید آگاهانه پای خود را روی پدال گاز یا بِرِک میگذاشتم و در روزهای اول آموزش کار دیگری به استثنای توجه به دستورات راهنمایی انجام داده نمیتوانستم، ولی حالا بهگونۀ خودکار این کار را میکنم و در عین زمان به موسیقی گوش میدهم، به محیط اطرافم نگاه میکنم، فکر میکنم، برای روز بعدی برنامه میریزم و…شما نیز همین کار را میکنید.
چرا این گونه است؟ وقتی ما کاری را به حد کافی آموزش دیده و تمرین کردیم، این مهارت در مغز ما برنامهریزی میشود و بعد، نیاز نیست برای انجام دادن کاری از قسمت هشیار مغز خود زیاد بهره گیریم. مغز و عضلات مربوط خود میدانند چه کار کنند. مثلاً جراحان به هر اندازهیی که تمرین میکنند، مهارت شان در ترمیم زخمها بیشتر میشود. دستان شان با ظرافت و هنرمندانه طرح کار را میریزند. جراحِ جوانی که شاید در روز اول روی میز عملیات، خود از هوش رفته بود، چند سال بعد بسیاری از عملیاتهای حوزهی تخصصی را به راحتی انجام میدهد. سخنرانی که از دیدن حضار وحشت داشت، حالا با بلاغت و فصاحت حرف میزند و از سخن گفتن لذت میبَرَد. شما این نمونهها را میتوانید در هر حوزۀ کاریِ دیگر ببینید: نویسندگی، شاعری، خیاطی، ورزش، و…
تا اینجا موضوع مشکلساز به نظر نمیرسد. کسی میآید ، تمرین میکند، مهارت پیدا میکند، و اگر استعداد ذاتی نیز با آن ترکیب شود، کارش را به خوبی و زیبایی انجام میدهد. ولی مسئله به همین جا پایان نمییابد.
ما به گونۀ عموم دو نوع حافظه داریم. یکی حافظه آشکار یا واضح (explicit memory) و دیگری ناآشکار یا ضمنی (implicit memory). حافظۀ آشکار همان بخشی است که در حوزۀ هشیاری ما قرار دارد. وقتی نیاز داریم با اندکی تلاش معلومات ذخیره شده در مغز را بازیافت میکنیم و از آن در کار روزمره استفاده میکنیم. لیکن این بخش کوچکی از حافظۀ ما را تشکیل میدهد. بخش بزرگتر حافظۀ ما مربوط به حافظۀ ناآشکار است.

ما به گونۀ مداوم متأثر از محیط خود هستیم و همان گونه که به عنوان یک فرد بر محیط تأثیر میگذاریم، از محیط نیز تأثیر میپذیریم. رفتار و باور و ارزش و رویکردِ گروهی که در آن به سر میبریم به گونۀ مستقیم یا غیرمستقیم روی رفتار و باور و نحوۀ اندیشیدن ما تأثیر میگذارد. نوع فکر کردن و غذاخوردن و راه رفتن و حرف زدن و ارزش دادن و…بر ما که حلقۀ از حلقات این زنجیر بزرگیم تأثیر میگذارد. این تأثیر از همان کودکی شروع میشود و تا آخر عُمر میتواند ادامه پیدا کند. بسیاری از این تأثیرات در حافظۀ ناآشکار ذخیره میشوند، درونی میشوند، و به تدریج نحوۀ اندیشیدن و رفتار و کردار ما را شکل میدهند.
یک نمونۀ ساده این است که شخص گاهی افسرده میشود ولی علتاش را نمیداند. بر چیزی خشم میگیرد، ولی دقیقاً نمیداند چی است. نگران است، ولی هر چه میاندیشد نمیتواند مشخص کند دلیل نگرانیاش چی است. نوشتهاش مبهم و دوپهلو است، ولی ناتوان از مشخص کردن علت این ابهام است؛ و…
خودسانسوری هم از جنسِ همین تاثیر هاست! میخواهم تأکید کنم که این خودسانسوری محدود به ژورنالیزم نیست. به هیچ وجه. خودسانسوریِ که من از آن سخن میگویم تمام جلوههای که شخص را مانع از گفتن و اندیشیدن مطلوب نظر او میکند را دربر می گیرد، بخصوص از نوعِ ناهشیارانهاش، نوعی که حتا خود شخص از آن خبر ندارد، لیکن وقتی لب میگشاید یا قلم به دست میگیرد به گونۀ نامرئی بر نویسندگیاش، اندیشیدناش، احساساتاش و دغدغههایش اثر میکند.
جامعهیی که بار سنگینی از تاریخ استبدادزدۀ بسیار طولانی را به دوش میکشد حاویِ ادبیاتی است که مملو از عبارات دوپهلو، کنایهآمیز، پُرابهام، و پیامهای ضمنی است. کودک در مکتب و مدرسه و دانشگاه با این ادبیات آشنا میشود. او با رفتارهای تناقضآمیز و پُر از انکار اطرافیان نیز آشنا میشود و کم کم این رویکرد در وجود او نیز لانه میکند. جوان، شعر میگوید، ولی دقیق نمیداند چرا شعرِ او غمگین است و در باب فراق و جدایی و دوری از معشوق است. نویسنده متنی مینویسد، ولی همیشه هشیار بر این نیست که چرا بعضی از پدیدهها را بطور یقینی باور دارد و هیچزمانی، واقعی و حقیقی بودنِ آنها را مورد نقد و بررسی قرار نداده است. همین است که بسیاری شاید نپرسند چرا نوشتۀ شان فاقد تفکر تحلیلی است، چون تا به حال به این خلاء نیندیشیده اند. و همین است که عدهیی مینویسند، ولی انگار افکار خطیِ گروه اطراف خود را میجَوَند و روی کاغذ میریزند و از فقدان تفکر انتقادی در نوشته خود آگاه نیستند؛ گویا علاقه و کنجکاوی برای ایجاد همچو تفکری را که سببِ کاوش و دادن عمق و وزن بیشتر به نوشتههایشان میشود را در خود به گونۀ خودکار سرکوب میکنند.
اینها، به گونۀ ساده، جلوههای خودسانسوری اند که ناهشیارانه به وقوع میپیوندند و باورهای که مبتنی بر اِنکار و نگفتن و سرپوش نهادن اند هم عامل این خودسانسوری اند و هم تقویتکنندۀ آن. برخوردِ با این «انکار» و این تلاشِ نامبارک برای پوشیدن نقصها و کجیها و ناراستیها در هر سطح و توانایی که باشد امری است پسندیده، هر چند به ظاهر زشت و در کامِ برخی تلخ آید.
یادداشت: نشر نوشتههای روان آنلاین فقط با ذکر منبع یا اجازۀ رسمی از مدیریت وبسایت مجاز است.
شیرین بود.
مقالهایست زیبا و در موضوع خود کمنظیر. خوانش این مقاله را برای علاقمندان سفارش میکنم. دست مریزاد آقای درمان!