نيكی و بدی كه در نهاد بشر است
شادی و غمی كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
«خیام»
رمان «شیطان و دوشیزه پریم» به یکی از دغدغههای دیرین ما میپردازد: نیکی و بدی، پاکی و زشتی و فرشته و شیطان. چه از منظر فلسفه بنگریم، چه از پنجرۀ دین، و چه از دریچۀ اخلاق، دغدغۀ اصلی و بنیادین را در دوراهۀ نیکی- بدی میبینیم. چه چیزی اخلاقی است؟ چه چیزی اخلاقی نیست؟ چه چیز شایسته است و چه چیز ناشایست؟
در این مرور میخواهم با استفاده از روانشناسی تحلیلی، درونمایۀ این رمان را بشگافم. بنیانگذار روانشناسی تحلیلی، کارل گوستاو یانگ است که در میان فارسی زبانان به «یونگ» مشهور است. او برای مدتی شاگرد و همکار فروید بود و بعدها بر اثر اختلاف روی برخی نظریهها از فروید جدا شد. یانگ علاقۀ زیادی به اسطورهها، افسانهها، متافزیک، و معنویت و نقش آنها بر روان انسان داشت، و همین علاقۀ او در طرح نظریۀ «ناخودآگاه جمعی» تأثیرگذار بود.
میدانیم که بر بنیاد روانشناسی فروید، ذهن انسان از سه بخش خودآگاه، نیمه خودآگاه و ناخودآگاه تشکیل شده است. ناخودآگاه آنقدر بزرگ است که آن را به مثابۀ تنۀ اصلی کوه یخ تشبیه میکنند. یانگ البته میگفت که ناخودآگاه تنها فردی نیست. یعنی این تنها فرد نیست که ناخودآگاه دارد. به باور او، این ناخودآگاه میتواند جمعی نیز باشد، یعنی یک گروه انسانی دارای ناخودآگاه باشند که از اجداد خود در طول هزاران هزار سال به میراث بُردهاند. مثالهای عمده در این بخش نمادها، اسطورهها، افسانهها، احساساتِ سرکوبشده، حالات شهودی، چیزهایی که در خواب میبینیم که در بیداری هرگز با آنها مواجه نشدهایم و موارد دیگر.
یانگ برای سادهتر کردن بحث، ناخودآگاه جمعی را به «کهن الگوها» تقسیمبندی میکرد. مثلن پدر نماد تسلط و مدیریت و قدرت، مادر نماد عاطفه و مِهر و حفاظت، مرد پیر که در خواب ظاهر میشود نماد حکمت و درایت، و فرد شیّاد یعنی کسی که برای فریب و تاریکی پراگندن آمده است. شیطان میتواند در قالب همین شیّاد ظاهر شود. در آن صورت میتوان شیاد را به نوعی همان شیطان دانست که در ناخودآگاه جمعی انسانها برای قرنها حضور داشته است.
اما برمیگردیم به خویشتن. به باور یانگ، در ناخودآگاه فردی، بخشی است به نام «سایه» یاshadow و سایه همان قسمتی است که شخص عواطفی را که خود او یا دیگران نمیپسندند، سرکوب میکند. مثلن از کودکی به فرد گفته میشود که حسادت بد است. پول دوستی بد است. او نیز در تلاش میشود تا این احساسات یا تمایلات را سرکوب کند تا هم اضطراب خودش کم شود و هم مقبول جامعه باشد. بعدها شاید این حسادت یا پول دوستی از بین نرود، امّا شخص آنها را به شکل ناخودآگاه در دیگران جستوجو کند و هی نشان بدهد که دیگران حسود و پول دوست اند؛ یا دیگران متعصب و کوتهاندیشاند. به این میگویند فرافگنی. مثلن برخی افراد که خیلی متعصباند، تقریبن همیشه و به شکل ناخودآگاه دنبال این هستند تا این تعصب را در دیگران جستوجو کنند و بعد بگویند: نگفتم، من میدانستم که فلانی و فلانی متعصباند!
در رمان میبینیم که دوشیزه پریم در تلاش برای تسلیم نشدن به بدی، تمایل پولاندوزی خود را تا حدی که در توان دارد مهار می کند. از سوی دیگر، افراد دِهکده او را مستقیم یا غیرمستقیم متهم به همدستی با «غریبه/مسافر» میکنند، امّا بعدها کسانی چون شهردار و کشیش، که نماد نظم، اخلاق، درستکاری و معنویت جامعهاند، در همدستی با هم به دنبال توجیه کار زشتی اند که قرار است انجام بدهند: قتل خانم پیر و تنها «برتا» برای به دست آوردن شمشهای طلا!
میگویند در بین بنی اسراییل رسم بود وقتی که با سیلاب و فاجعههای طبیعی روبهرو میشدند به این فکر میافتادند که خدا آنها را مورد غضب قرار داده است. به همین دلیل جمع میشدند، کاسۀ را دست به دست میگرداندند و داخل آن پول میانداختند. سپس از پول جمعآوریشده چند راس بز میخریدند و آنها را در دشت رها میکردند تا گرگها آنها را بخورند. به این بزها، بز طلیعه یا scapegoat یا به اصطلاح تحت اللفظی، بز فراردادهشده، میگویند که سبب ردّ بلا و خشم خداوند گردد و نعمت و سعادت پس به اجتماع برگردد.
از نهاد خانواده شروع تا اجتماعات کوچک و بزرگ، برخی گروهها وقتی به مشکل برمیخورند، دنبال بهانه میگردند تا یکی را بز طلیعه ساخته و برای کارهای زشتی که مرتکب شدهاند او را ردّ بلا بسازند. در این جا نیز، مردم دِهکده، که در حقیقت نمادی از مردم هر شهر یا کشوری میتوانند باشند، به دنبال بز طلیعه یا بز فراری میگردند.
کتابی است بهنام نقاط ناپیدا (Blind Spots) که در این اواخر منتشر شده. در این کتاب نویسنده مکس بِزرمَن Max Bazerman نشان میدهد که چرا ما آنقدر که فکر میکنیم اخلاقی هستیم، در حقیقت نیستیم. کافی است در موقعیت دشواری قرار بگیریم تا این ادعای ما به سنجش گرفته شود. معمولن وقتی ما بیرون از دایرۀ آزمون قرار داریم در مورد دیگران به راحتی قضاوت میکنیم و میگوییم که فلان کار را باید انجام نمیداد و اگر من جای او بودم طور دیگری رفتار میکردم. امّا واقعیت این است که ما از «سایۀ» خود در بسیاری موارد بیخبریم و قرار گرفتن در همچو موقعیتها به راحتی نشان میدهد که ما چهقدر به اصول خود پای بندیم. بی دلیل نبوده که گفته اند: خوش بود تا محک تجربه آید به میان / تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
در این رمان نیز، همه به آزمون گرفته میشوند: مرد مسافر، دوشیزه پریم، کشیش، شهردار، آهنگر و تمام مردم دِهکده. رمان نشان میدهد که سیاه و سفید دیدن دنیا چهقدر غلطانداز و مشکلساز است و این که چهقدر مفاهیم درهم تنیدهاند. کوئلیو به زیبایی نشان میدهد که سایۀ ما (یا برای برخی همان شیطان پلید درون) جزئی از ماست که در مواضع مختلف سر بر میکشد. بگذارید مثالی از کتاب بیاورم:
خارجی [به دوشیزه پریم] گفت: در این دِهکده همه شرافتمند اند. از خودت شروع کنیم. یک شمش طلا به تو نشان دادم که برای ترک اینجا، پیمودن جهان، و انجام آنچه دخترهای جوان در شهرهای کوچک و دور افتاده رویایش را در سر دارند، استقلال لازم را به تو میبخشد. شمش همانجا میماند، میدانی که مال من است، اما اگر بخواهی میتوانی بدزدیاش. و بنابراین از یکی از فرمانهای اساسی تخطی می کنی:« دزدی نکن.»
دختر رویش را به سمت خارجی گرداند.
مرد گفت: « و امّا آن ده شمش دیگر، برای آن که تمام اهالی این دِهکده، تا پایان عمرشان دیگر هرگز نیازی به کارکردن نداشته باشند، کافی است،» و ادامه داد: «نخواستم زمین را بپوشانی، چون میخواهم آنها را به جایی ببرم که فقط خودم میدانم. میخواهم وقتی برمیگردی به ده، چیزی را که دیدی تعریف کنی و بگویی من حاضرم آنها را به اهالی ویسکوز ببخشم؛ به شرط آن که کاری را بکنند که هرگز خوابش را هم ندیدهاند.»
«مثلن چه؟»
«مثال نیست، کاملن واقعی است. میخواهم فرمانِ “قتل نکن” را بشکنند.»
«چی؟» این پرسش، تقریبن مثل فریادی از دهانش بیرون زد.
«همین که شنیدی. میخواهم یک جنایت کنند.»
خارجی دید که بدن دختر درهم پیچید، و فهمید ممکن است همان لحظه، بدون شنیدن ادامۀ ماجرا، از آن جا برود، باید به سرعت تمام نقشهاش را میگفت:
«مهلت من یک هفته است. در پایان این هفت روز، اگر کسی در دهکده کشته شده باشد – قربانی حتا میتواند پیرمردی باشد که دیگر هیچ فایدهیی ندارد، یا یک بیمار درمان ناپذیر، یا یک عقب ماندۀ ذهنی که فقط مایۀ دردسر است – این پول مال اهالی این جاست و نتیجه میگیرم که ما همه بد هستیم. اگر آن شمش طلا را بدزدی، اما دهکده در برابر این وسوسه مقاومت کند، و یا برعکس، نتیجه میگیرم که آدمهای نیک و بد وجود دارند، و این مرا دچار مشکلی جدی میکند، چون به معنای نبردی در جهان روحانی است که ممکن است هر کدام از دو طرف در آن پیروز بشوند…»
در پایان، همین قدر علاوه میکنم که من بسیار دوست داشتم تا گفتوگوی مسافر و دوشیزه پریم در شبی که گرگ حمله میکند و سپس مرد، دوشیزه را نجات میدهد، ادامه مییافت. این گفتوگو بسیار عمق و جذبه دارد.
رمان در صفحات آخر نیز کمی شتابزده به پایان میرسد. دوست داشتم دنیای درون مرد مسافر بیشتر کاویده میشد، به مثل رمانهای «کیمیاگر» یا «ظهیر»، به خصوص وقتی که شیطانِ او حس میکند که دیگر بر او چندان تسلط ندارد. در مجموع، کوئلیو در این کتاب بر یکی از بنیادیترین دغدغههای بشری انگشت نهاده و تصویر زیبایی از جدالهای درونی و تعارضهای متفاوت ما را در قالب واژهها ریخته است.
پانوشت: گفتوگوی داخل متن برگرفته از ترجمۀ آرش حجازی.
این نوشته بار نخست در نشریه «پرسش» چاپ شده است.
عکس برگرفته از وبسایت flickr
یادداشت: نشر مطالب روان آنلاین فقط با ذکر منبع یا اجازۀ رسمی از مدیریت وبسایت مجاز است!
باسلاموخسته.نباشیدوتشکربابت.مطالب.جالب.واموزنده.میخواستم.بگم.که.دخترم.١٧سالش.هست.درسش.عالیه.امروز.از.من.خواست.که.با.همکلاسی.خودش.به.کتابخانه.بروند.برای.درس.خواندن.من.چه.جواب/بدم.ناراحت.نشه
تشکر از زحمات شما که آگاهی میدهید