
اما آیا بهراستی بنیبشر را عمر تا این پایه کوتاه است؟ نه. عمر ما طولا است؛ بسیار طولا. پس از چه اینقدر کوتاه مینماید؟ کوتاهی عمر به دلیل جنس زمان و تصویر ذهنی ما از آن است. عمر انبوهی است از حباب لحظهها که هر کدام را تا به چنگ میآری میپوکد؛ و بعدی و بعدی و … هرچه میترکد حریصتر میشویم انگار در دویدن و سر در پیِ آن کردن، و هرچه حریصتر میشویم حبابها انگار زودتر میشکنند و فرو میمیرند.
حبابهائی که تازه پوکیدهاند تصویری خیس در خاطرها دارند، اما سالی چند که گذشت، میپلاسند و میخشکند. به پشت سر نگاه کنی، خاطرهها لایزال تهنشین میشوند. گذشته گوئی حجم ندارد. غلظت لایههای آن هرچه دورتر کمتر! در نیمۀ عمر، تلاش برای مرور تصویرهای که حافظه از یکسال در دوران کودکی یا نوجوانی انبارده، بیش از ساعتی یا کمتر وقت نگیرد. از پیشِ خانهای که در گذشته سالها در آن بودهای گذر که میکنی حس غریبی از غریبهای آشنا داری. میخواهی بهرویش لبخندی بزنی اما انگار در تو سرد مینگرد. خاطرههای حجیم و سنگین به خردهنقشهای رنگباخته بر دیوار میمانند، یا هم اشباحی که در ابهام دوردستها سایههای کمجانشان در هم فرومیرود.
عمر یعنی خاطرة ما از عمر. این خزانة حافظه است که بهسرعت برف در آفتاب تموز آب میشود نه خودِ عمر. طی عمر مثل حرکت در جاده است. به پشت که نگاه میکنی، فاصلههای نزدیک را به روشنی میبینی که قبراق بر پهنة مکان لمیدهاند؛ اما دورتر و دورتر که خیره میشوی، از انبوه فرسنگهای طولانی ابهامی هست فقط، که نامش را افق گذاشتهایم. اینگونه، نهصد که هیچ، نهصد هزار سال هم که عمر کنیم، به پشت سر که نگاه اندازیم چند سالی را میبینیم و یک افق مبهم.
گذر عمر چندان تیزتک نیست. اینرا بیش و به از همه ساکنان سلولهای یک تنه میدانند. و نه خردهتمرینِ این تجربه هم بر دیگران دشوار؛ با رفتن به زاویهای و نشستن در تاریکی و نگاهی به عقربههای ساعت، که گاه به اندازهی دیدنِ عقربها دلآزار میشوند. این معما را کسی حل نخواهد کرد که واقعیت زمان و زندگی آیا این دو نیمخط طولانی گذشته و آینده است که سر هر کدام در دو سوی عدم گم و گور است، یا حلقة اتصال آن دو، که حبابی است بهنام لحظة حال، که به محض تولد میمیرد و جا به دیگری میدهد. مشکل عمر کوتاهی و بلندیش نیست، این مرموزی و موهومی زمان است.
ما سوار بر چرخ لحظه از گذشته به آینده رکاب میزنیم. هر چه تندتر پا میزنیم با حسرت بیشتر به درازای راهِ پیموده نگاه میکنیم؛ و در این تناقض جان میسپاریم. بسیار از مواقع وقتی به ساعت نگاه میکنیم نگران تندی رفتار آن نیستیم، از کندیش در اندوهیم. در کلاس درس، در اداره، در روزهای بیکاری، از پیشرفت ساعت خوشحالیم. در سربازی، در بارداری، در دانشگاه مشتاق فرارسیدن پایانیم. یعنی از گذر سریعتر زمان استقبال میکنیم. در اغلب و اکثر کارها، بهویژه کارهای طولانی و مهم، دغدغهمندیم که کی به نتیجه میرسد. نتیجه یعنی پایان، یعنی گذر. و در همان حال افسوس میخوریم عمر را که چرا اینهمه سریع میگذرد. در بنیاد، این یک اشتباه نیست که با توصیهای حذر از آن بتوان. یکی از پارادوکسهای زندگی است.
با اینهمه یک چیز هست: حباب لحظه را در دست هنوز نفشرده، بر قاپیدن بعدی تعجیل نکنیم. سراسیمه در هر ساعتی فکر ساعت بعد و در هر کاری فکر کار بعدی نباشیم. تمرینِ آرامش و جمعیت خاطر ما (و رضا به قضا در معنای حساب احتمالات) به جاندارتر شدنِ حبابهای لحظه کمک میکند، و پهنای عمر را دراز میکند. نیز تلاش در سرگرم شدن بیشتر به روانتر شدنِ عبور لحظهها مدد میکند، وقتی که از سنگینی و سردی آنها گریزانیم.