نمایی از شهر هرات

تبعیدی خانه‌ای می‌یابد

نوشته: فریبا نوا 

فریبا نوا حین سخنرانی در TedxMonterey
فریبا نوا حین سخنرانی در TedxMonterey

برگردان: اسماعیل درمان

 (این متن سخنرانی فریبا نوا در TedxMonterey می‌باشد)

 مادرم به من تلفن کرد و این بار برای این نبود تا به مشکل‌اش رسیدگی کنم. آهی کشید و گفت: “پدرت می‌خواهد او را به خانه ببری، چون فکر می‌کند این‌جا خانه‌اش نیست.”

پس از جراحی آب مروارید چشم، مادرم آرام آرام بهبودی خود را باز می‌یافت و در عین حال با وضع عجیب و غریب پدرم می‌ساخت. پدرم از دمانس رنج می‌برَد. تقریباً 83 سال سن دارد. مادرم نیز حدوداً 77 ساله است.

می‌شود گفت آن‌ها در آمریکا فقط نفس می‌کشند. از مادرم خواستم تا گوشی را به پدرم بدهد. صدای پدرم به سختی قابل شنیدن بود. برایش توضیح دادم که خانه‌ی او همان آپارتمان کرایی طبقه‌ی هفتم یک ساختمان در شهر فریمانت1 است. پدرم دو سال می‌شد که اجاره‌ی این آپارتمان را می‌داد.

پرسیدم: “آقا، فکر می‌کنی خانه‌ات کجاست؟”

با زمزمه‌ای غمناک گفت: “نمی‌دانم.”

“سرزمین مادری‌ات هرات بود. ده سال پیش ترا آنجا بردم، ولی تو دیگر آن‌جا را دوست نداشتی. تو حتا برایم گفتی که پس از مردن، ترا آن‌جا به خاک نسپارم. حالا تو در آمریکا هستی و این سرزمین توست.”
لیکن او نمی‌خواست این را بشنود. به این نتیجه رسیدم که پدرم تنها و دلگیر است.

پدرم به ندرت از من می‌خواهد تا او را جایی ببرم، مگر این که به بانک برود، جایی که هر بار 20 دالر از حساب خود بر می‌دارد تا برای خود نوشابه و کیک بخرد، یا هم زمانی که می‌خواهد برای ساعت خود باتری نصب کند. هر زمانی که من یا برادر و خواهرم از او می‌خواهیم تا با ما بیرون برود یا به منزل ما بیاید، دعوت ما را با صراحت رد می‌کند. روزها را به تماشای تلویزیون، غذا خوردن و خوابیدن سپری می‌کند. گاهی هم سری می‌زند به مجموعه کتاب‌های کهنه‌ی فارسی‌اش، اما چیزی را که می‌خوانَد دوباره به یاد نمی‌آورَد. در طول روز ممکن است یک یا دوبار و آن هم با لباس خواب و چپلک از خانه بیرون شود تا نامه‌های رسیده را بگیرد و در اطراف ساختمانی که با مادرم زندگی می‌کند قدم بزند.

لیکن با وجود این که دمانس دارد، هیچ زمانی فراموش نمی‌کند که یک تبعیدی است. احساس بی‌خانمان بودن او را حس می‌کنم. زمانی که در سال 1982 از افغانستان فرار کردیم، ما به عنوان یک خانواده، بی‌خانمان شدیم. ما بخشی از شش میلیون مهاجری بودیم که از تهاجم شوروی فرار می‌کردند. پدرم در شرکت کود کیمیاوی به عنوان سرپرست کار می‌کرد. من در صنف دوم بودم. پس از این که یک راکت به مکتب ما اصابت کرد، پدرم تصمیم گرفت کشور را ترک کنیم. من مرگ یکی از هم‌صنفی‌های خود را شاهد بودم و دیدم که سرش از بدن جدا شده بود. آن خون بر روح من داغی بر جا گذاشت و آن تصویر، بزرگ‌سالی مرا شکل بخشید. پدرم، مادرم، خواهرم، و من وسایل خود را بستیم و بر روی خرها بار کردیم. از دشتی که خط اول جنگ میان مجاهدین و نیروهای شوروی بود عبور کردیم. ما در کمپ‌های ایران یا پاکستان زندگی نکردیم. ما بخشی از نخبگانی بودیم که توانستند به آمریکا بیایند.

مهاجرین برای پولدار شدن به آمریکا می‌آیند. تبعیدی‌ها اما این‌جا می‌آیند تا در امان باشند. لیکن آیا در امنیت به سر بردن کافی است؟ آیا این امنیت می‌تواند حس متعلق بودن به جایی را برای ما به ارمغان آورَد؟  به عنوان یک تبعیدی و از وطن دورمانده، من هر روز احساس غریبی می‌کنم. ما در هیچ‌جا ریشه نداریم. من گرچه زبان آمریکا را بلدم و می‌توانم خود را وفق بدهم، اما پدرم، حتا پس از سی سال، نتوانسته است این کار را بکند. او هنوز منتظر است تا به وطن برگردد. اما برای هیچ‌کدامِ ما افغانستان دیگر خانه‌ی ما نیست.

من در سال 2000 به هرات رفتم و هفت سال در کشور ماندم. من رفتم تا حس نوستالژی خود را ارضاء کنم، از درختان بالا بروم، انار بخورم، و در اطراف جوی باغی که در آن بزرگ شده بودم، بدوم. لیکن درختها قطع شده بودند، باغ خشک بود، و انارها ترش و خام بودند. خانه‌ای را که در ذهنم تصویر می‌کردم مدت‌ها پیش از میان رفته بود.

 پدرم با دنیایی از آرزو در سال 2002 به هرات برگشت. خیابان‌ها اسفالت شده بودند؛ ساختمان‌های چند طبقه‌ی شبیه به کیک‌های مجلس عروسی اعمار شده بودند؛ و دیگر بمب و موشک بر سر مردم نمی‌ریخت. لیکن پدرم در این شهر غریبه‌ی بیش نبود. او به حقوق زنان و آزادی دین و عقیده باور داشت. اما حالا تعداد اندکی از مردم دیدگاه‌های او را درک می‌کردند. او پیش از این که مصاب دمانس شود، دچار افسردگی شد. پس از آن سفر، افسردگی‌اش شدت گرفت. حالا دیگر حتا نمی‌توانست در خیالِ خود برگشتن به خانه را به تصویر بکشد.

نمایی از شهر هرات
نمایی از شهر هرات

ما هر دو به آمریکا برگشتیم، با پذیرفتن این که از این پس بی‌خانمان‌های همیشگی خواهیم بود برگشتیم. اما قبول واقعیت با رهایی و رستگاری برابر نیست. برای یک تبعیدی، دردِ سخت و جانکاه تنهایی و فقدان در لحظات غیرقابل‌پیشبینی اتفاق می‌افتد. یک رایحه‌ی آشنا یا عطر زیره در برنج می‌تواند در هوا پیچیده و به ناگهان تمام تصاویر گذشته‌ای را که دیگر وجود ندارد به یادِ شخص بیاورد. من و پدرم به وسیله‌ی این فقدان به هم وصل‌ایم، با این تفاوت که دردِ از دست‌دادن‌های او به مراتب شدیدتر و ژرف‌تر از درد من است.

همان شامِ که مادرم تلفن کرد، من می‌خواستم با دو دختر کوچک‌ام به منزل یکی از دوستان بروم. لیکن نمی‌توانستم پدرم را در آن وضعیت تنها رها کنم. دختران‌ام را در چوکی‌های موتر قرار دادم، کمربندهای شان را بستم، و به آپارتمان پدر و مادرم که در فاصله‌ی پانزده‌دقیقه‌ای قرار دارد حرکت کردم. باد سختی می‌وزید، اما آسمان صاف و هوا ملایم بود. بهار در حال برگشتن بود. پدرم با لباس خواب آبی‌رنگ و کمربند آبیِ که نامنظم پوشیده بود، در برابر دروازه‌ی امنیتی آپارتمان به دیدن ما آمد. ناخن‌های بلندش از میان چپلک‌ها دیده می‌شدند. با قدم‌های کوچک شبیه به گام برداشتن کودکان به سوی موترم آمد و با تاکید گفت که به کمک من نیازی ندارد. بازویش را گرفتم و کمک‌اش کردم تا در چوکی جلو بنشیند و کمربندش را ببندد. سرش را که مملو از موی نقره‌ای رنگ بود بوسیدم.

با نگاهی به چشمان خاکستری‌اش، تبسم کرده و پرسیدم: “کجا برویم؟”

پرسید: “می‌توانی مرا به خانه‌ی برادر یا خواهرت ببری؟”
من اما نمی‌توانستم او را آن‌جا ببرم، چون برادر و خواهرم هر دو مصروف کار و زندگی خود بودند. در آمریکا همه مصروف اند!

دخترم، اندیشه، که تازه گام برداشتن را آموخته بود، دست پدرم را گرفته و به روی‌اش لبخند زد و با این کار تمام هشت دندان‌اش را نشان داد. پدرم بالمقابل با دهان بی‌دندانش تبسم اندیشه را پاسخ گفت.

 به این فکر می‌کردم که او را کجا ببرم. آفتاب در حال غروب بود. با امیدواری گفتم: “بیایید اطراف فریمانت را دوری بزنیم. می‌خواهم شهر جدید تان را به شما نشان دهم. شاید خوش تان بیاید.”

 پیش از این که وضعیت صحی پدرم وخیم تر شده و مانع رانندگی‌اش شود، او در این خیابان‌ها برای 24 سال رانندگی کرده بود، اما حالا هیچ خاطره‌ای از بودن در این جا را نداشت. شاید کشف دوباره‌ی این خاطره می‌توانست سبب سرگرمی‌اش شود.

 او را به کنار تپه‌ها بردم. کشت‌زارهای که از کنار شان می‌گذشتیم چون زمرد می‌درخشیدند.  حینی که از انحنای خیابانی که به خلیج منتهی می‌شد می‌گذشتیم، عمارت‌های بزرگی هشت‌اتاقه را می‌دیدیم که در عقب درختان بلوط جا خوش کرده بودند. غنچه‌های گلابی، ارغوانی، و سفید از آمدن بهار خبر می‌دادند. پدرم به همه‌ی این‌ها توجه کرد و گفت: “این شهر بزرگی است و خیلی هم زیباست. ما در جای قشنگی زندگی می‌کنیم.” و سپس مکث کرد.

 بعد با اندکی ترس پرسید: “این‌جا که جنگ نیست؟”

“نه، آقا. این‌جا جنگ نیست. ما به همین دلیل هرات را ترک کردیم تا در آرامش به سر بریم.”
پدرم به نشانه‌ی توافق گفت: “بلی، این‌جا آرام است.”

 خُلق پدرم بهتر شد. پس از سکته‌ی مغزی که هفت سال پیش اتفاق افتاد، پدرم معمولاً ساکت بود، اما در آن لحظه برایش مشکل بود که ساکت بنشیند. دست‌ام را دراز کرده و دست نازک و پر چین‌وچروک‌اش را در دست گرفتم.

“خوش‌حالم که این‌جا را پسندیدی. اگر بخواهی هر روز ترا بیرون می‌برم. فقط کافی است به من یا فرزندان دیگرت تلفن کنی. می‌خواهی برای شام با من به خانه‌ی دوستم بیایی؟”
با صدایی که در آن اعتماد بیشتری حس می‌شد، گفت: “نه، می‌خواهم مرا پس خانه ببری تا با مادرت باشم.”

 برای تبعیدی‌ها، یافتن وطن در یک محل خاص چیزی دست‌نیافتنی است. آن‌ها می‌توانند خانه‌ی خود را در میان افرادی بیابند که بخشی از زندگی درهم‌شکسته‌ی شان بوده اند، آن‌هایی که تلاش کرده اند در کنار شان بایستند و احساس آن‌چه را از دست داده اند درک کنند.

برای پدرم، گاهی این مادرم است که با چشمان گرم و صدای ظریف‌اش وطن او می‌شود. در اوقات دیگر، این طبیعت است که خانه‌ای او می‌گردد. شگوفه‌ها و درختان بلوط بخشی از دوران کودکی پدرم در هرات بودند. هنوز غروب خورشید سبب می‌شود تا چشمان‌اش با حیرت خیره شوند. آن شام، حس بی‌خانمانی پدرم بهبود یافت، ولی ای کاش همه‌ی شب‌ها مثل آن شب بود.

برای تبعیدی‌ها، خانه یک وضعیت زودگذر ذهنی است، به مثل خوش‌حالی. این حالت جریان می‌یابد و پس فروکش می‌کند. ما شاید در واحه‌ای از آرامش بسر ببریم، اما آشوب ذهنی ما که ناشی از مجموعه خاطرات سرزمین مادری است هر حسِ آرامشی را از ما باز می‌ستاند. ما در جستجوی این خانه باید این آشوبی را که در ذهن ما جریان دارد، آرام سازیم. زندگی کردن در گذشته آسیب‌های وارد شده به ما را درمان نمی‌کند، بلکه به ما یادآور می‌شود که آن‌چه در گذشته داشتیم هرگز بر نمی‌گردد.

پس چه باید بکنیم تا آن حس آرامش را بدست آریم؟ ما باید از خاطراتی که در محل زندگی جدید خود کسب می‌کنیم و همچنان از حضور عزیزانی که هنوز زنده مانده اند، لذت ببریم.

من وطن‌ام را در پدرم می‌یابم. او هشت دهه تاریخ افغانستان است! او چهل سال صلح در زمان رژیم سلطنتی و تلاش پی‌گیر برای حقوق زنان و حقوق بشر است. چهره‌اش در جدال با خود و بقیه‌ی دنیا پُر از چین و چروک شده است. او هم پشتون و هم تاجیک است، سخاوتمند و مهربان، سرکش و مستقل. تا زمانی که او با من است، من قادرم میهن‌ام را بجویم.

  1. فریمانت شهر کوچکی است نزدیک سانفراسیسکو، در شمال ایالت کالیفورنیا

یادداشت: فریبا نوا ژورنالیست و نویسنده‌ی افغان مقیم آمریکا است. از او ده‌ها نوشته در نشریه‌های مختلف ایالات متحده و اروپا به نشر رسیده اند. از پیوند زیر می‌توانید سخنرانی او را که در TedxMonterey ایراد شد، به تماشا گیرید: http://www.youtube.com/watch?v=IAgwg2TPQM4

درباره‌ی اسماعیل درمان

اسماعیل درمان، ماستر روانشناسی بالینی و مدیر وبسایت روان آنلاین است. شما می‌توانید از طریق صفحۀ «تماس با ما» یا صفحۀ فسبوک روان آنلاین به او و گروه کاری روان آنلاین پیام بفرستید. خوانندگانی که نمی‌خواهند نام شان ذکر شود این را در پیام خود مشخص کنند. گروه روان آنلاین به حفظ هویت خوانندگان احترام می‌گذارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.