اسماعیل درمان
اشاره: این مقاله برای عموم خوانندگان است.
داشتن یک اختلال روانی در افغانستان بدون شک یک تابو است. صحبت راجع به این اختلالات نیز تابوست. تابو یعنی اینکه جامعه آنرا نامناسب، زشت، و غیرقابل قبول میداند و وجود آنرا توام با بی آبرویی، شرم، گناه، تقصیر و نقص می پندارد. عدم درک درست و ناآشنایی و ناآگاهی و معلومات اندک نیز سبب گردیده تا هر فردی که به یکی از اختلالات روانی دچار است را “دیوانه”، “بی عقل”، “جن زده”، “جن گرفته”، و…توصیف کرده، حال آنکه استفاده از هر کدام از این کلمات در تضاد با کرامت انسانی و اجتماعی است. بعلاوه، اختلالات روانی محدود به “سایکوزز یا جنون” نیستند. اضطراب، افسردگی، وسواس، حملات هراس، فوبیاها (ترس)، تراما، و ده ها مشکل دیگر جزیی از این اختلالات اند.
این تابو سبب شده که بسیاری از مریضان با وجود دسترسی به امکانات خاموشانه ولی دردمندانه مشکلات خود را تحمل کنند، ماهها و سالها و حتا دهه ها به مشکل خود رسیدگی نکنند یا اینکه افراد دیگر فامیل و اطرافیان مانع از دسترسی شان به این امکانات (مراجعه به داکتر، نرس، مشاور و استفاده از ادویه و مشاوره) شوند.
این تابو تاریخ بلند دارد؛ در سراسر جهان وجود داشته و هنوز در بسیاری مناطق دیده می شود. رنجی که هزاران و بلکه میلیونها نفر از این مشکل میبرند، عظیم است. افغانستان از جمله مناطقی است که هنوز با این مشکل گریبانگیر است و افزایش بی رویه اختلالات روانی در میان افغانها در چند دهه اخیر اهمیت این موضوع را بصورت روزافزونی بیشتر کرده است.
من در طول کمتر از سه سال کار کلینیکی در غرب افغانستان به صدها موارد برخورده ام که ریشه در این تابو داشته اند. از به زنجیر کشیدن مریضان تا لت و کوب کردن آنها، و از نادیده گرفتن مشکل شان (غفلت، که نوعی خشونت عاطفی است) تا خوراندن گیاهانی که تاثیر شان بصورت علمی ثابت نشده است.
مبارزه با این تابو نیاز به زمان، برنامه های گسترده و درازمدت در شهر و روستاها، و در یک کلام بسیج عمومی دارد، بسیجی فراگیر و متشکل از کارمندان صحی، کارمندان اجتماعی، رهبران محلی، استادان، محصلین، شاگردان، و… معلومات ابتدایی در باره صحت روانی باید در برنامه تدریسی مکاتب گنجانده شود؛ در حلقات اجتماعی و دینی درین باره معلومات فراهم شود، و تعداد مشاورین در شهرها و ولسوالی ها افزایش یابد.
من درینجا چند مورد از چند صد موردی که به آن روبرو شده ام را برای معلومات بیشتر و متبارز ساختن این موضوع یادآوری میکنم. برای حفظ هویت افراد، نام حقیقی و محل زندگی شان درین مقاله درج نشده است.
مورد اول
راضیه خانمی بود 35 ساله که همراه با خواهر شوهرش به معاینه خانه ام مراجعه کرد. خواهر شوهرش، مینا، در چوکی اول و نزدیک میز من نشست و راضیه در کنارش در چوکی دوم. باب صحبت را مینا باز کرد و چنین گفت: راضیه زن برادرم است و مدتی ست که بصورت ناگهانی به زمین می افتد و بلند نمی شود. به صدای ما پاسخ نمیدهد، گویا که از هوش میرود و متوجه نیست که در اطرافش چی میگذرد. حالا به شما مراجعه کرده ایم تا ببینیم مشکل او چیست.
مینا برای چند دقیقه صحبت اش را ادامه داد. ظاهراً او از آندسته زنانی بود که دوست دارند کنترل بیشتری روی اوضاع و نفوذ بیشتری روی افراد دیگر فامیل داشته باشند. در طول صحبت، راضیه سرش را پایین نگهداشته بود و گاه به مینا و من می نگریست. احساس کردم که نگاهش توام با شرم و نگرانی است. حس می کردی که در عقب این نگاه ترس و وحشتی نگفته نهفته است.
من بالاخره رشته کلام را بدست گرفتم و راضیه را تشویق کردم تا خودش درین باره حرف بزند. نارضایتی مینا را میشد از چهره اش خواند. ظاهراً نمیخواست راضیه مستقیماً درین باره چیزی بگوید. به مینا خاطرنشان کردم که اطلاعات او بسیار مفید است و در طول تداوی لازم است تا برای کسب بیشتر معلومات از او کمک بگیرم، اما برای حفظ راز مریض، شاید از او تقاضا کنم تا اتاق را ترک کند و بگذارد مریض خودش در باره مشکل خود صحبت کند. با شنیدن این حرف، مینا اندکی نرم شد و کوشید در جریان گفتگوی من و راضیه زیاد دخالت نکند.
به زودی معلوم شد که این مشکل بیش از ده سال قبل شروع شده بود: حملاتی ناگهانی با از دست رفتن هوش و صدمه جسمی. راضیه گاه این حملات را در جریان پختن غذا تجربه کرده بود که در نتیجه بعضی از قسمت های بدنش دچار سوختگی سطحی یا شدید شده بودند. در جریان معاینه جسمی مشاهده کردم که او چند مورد شکستگی (کسر) در بازو و سوختگی در سر که سبب ریزش موی گردیده بود را از سر گذرانده است. این برایم بسیار دردآور بود، بالاخص که اینها فقط آسیب های جسمی/فزیکی بودند که میشد در او مشاهده کرد. صدمه های روانی این مشکل به مراتب بیشتر از اینها بودند که در طول مصاحبه به تدریج واضح شدند.
کسانی که اندک معلوماتی راجع به امراض دارند شاید تا حال پی برده باشند که راضیه در ابتدا مصاب صرع یا مرگی (اپی لپسی) بوده است. خودداری از تداوی و غفلت که در نوع خود خشونت عاطفی بشمار میرود به افسردگی و اضطراب انجامیده بود. بعبارتی، وضعیت او “قوز بالای قوز” بود: صرع همراه با افسردگی و اضطراب و خشونت فامیلی.
دلیل برای عدم مراجعه به داکتر: پنهان کاری، انکار، و شرم حاصل از داشتن یک مشکل عصبی و اختلال روانی. فامیل راضیه در ابتدا فکر میکردند که مشکل او تنها یک اختلال روانی است.
مورد دوم
پری خانمی 34 ساله و باشنده یکی از ولسوالی های هرات. با شوهرش به کلینیک صحت روانی مراجعه کرده بود. شوهرش را از آنجمله افرادی یافتم که در اعتماد کردن به دیگران بسیار مشکل دارند. نگران این بود که خانمش به داکتر و مشاور چه می گوید. یک “کنترولر” تمام عیار، مشکوک، و نامطمین. مشکل پری این بود که علاقمندی به زندگی را از دست داده بود؛ از چیزی لذت نمی برد؛ بازی با اطفالش برایش بی معنا شده بود؛ بی حوصلگی داشت؛ پرخواب بود و کم انرژی. معاینات طبی او مشکل جسمی دیگری را نشان نمیداد. پری، افسردگی داشت.
علت عدم مراجعه: شوهرش فکر میکرد مشکل پری واقعی نیست: “داکتر صاحب! مشکل خانم من جدی نیست. او بسیار نازدانه است. خود را می سازد. اکت می کند.”
به این میگویند انکار، احساس گناه بدون اعتراف به آن، و کم اهمیت جلوه دادن موضوع.
در طول بیش از پنج سال از شروع این مشکل و از سرگذراندن چندین دوره شدید افسردگی، این اولین مراجعه رسمی به یک داکتر صحت روانی بود.
مورد سوم
اولین بار احمد را در یک روز تابستانی و گرم دیدم. مردی مسن، که سختی روزگار او را پیرتر از سن واقعی اش نشان میداد. شانه هایش زیر سنگینی ناشی از مسوولیت های خانوادگی و فقر خم شده بودند. مردی نجیب، آرام، متین، و دوست داشتنی. احمد، 64 ساله بود، ولی فکر میکردی که بالای هشتاد سال سن دارد. بسیار شکسته شده بود. صفاکار بود و برای یک شرکت پاک-کاری میکرد؛ هفت روز در هفته.
برایم گفت که چطور صبح ها به سختی از جا بر میخیزد و احساس سنگینی و خستگی مزمن میکند. فامیل اش اما تقاضا داشتند که با همان معاش ناچیز امکانات خوبی را برایشان فراهم کند، بدون آنکه خودشان در تغییر زندگی خود سهم قابل توجهی بگیرند.
احمد افسردگی شدید داشت. خانم و دخترش با مراجعه او به داکتر در ابتدا مخالفت کرده بودند و بعداً از همراهی با او ابا ورزیده بودند. طبق اظهارات احمد، همسر و دخترش گفته بودند که نمیخواهند در همراه شدن با او نزد دیگران شرمنده و سرافگنده شوند.
دلیل برای عدم مراجعه: شرم حاصل از تابوی اختلالات روانی و ناآگاهی؛ خشونت فامیلی
مورد چارم: در اواخر دوره کار بالینی ام در هرات، یک خانم جوان را در لست مراجعینم دیدم. صدیقه، زنی 25 ساله که یک پسر دو ساله داشت. خواهر خوانده اش او را همراهی می کرد، ولی برای ویزیت تنها آمد. آنچه برایم گزارش میداد یک مورد شدید از وسواس بود. صدیقه ساعتها وقت خود را صرف شستن و پاک کردن ظروف، اتاقها، و تشناب می کرد. دستانش را بحدی شسته بود که جراحت و چین و چروک برداشته و به دستان یک زن 70 ساله بیشتر شباهت داشتند.
با نگرانی و اضطراب صحبت میکرد. می گفت: در خانه به من می گویند که دیوانه شده ام. عقلم را از دست داده ام. می گویند برای همه مشکل ایجاد کرده ام. می گویند از دست من بی حوصله شده اند. فکر می کنید دیوانه خواهم شد؟
در حین صحبت، شروع کرد به گریستن. اشکهایش آرام آرام بر روی گونه هایش فرود می آمدند. پرسیدم: از چه زمانی بدینسو این مشکل را داشته ای؟ در جواب گفت: از اوایل هژده سالگی.
صدیقه در هفت سالی که این مشکل را داشت فقط دوبار به داکتر مراجعه بود و بعلت تداوی ناقص، وسواس او کاهش نیافته بود. در هیچکدام از این موارد شوهرش او را همراهی نکرده بود.
دلیل برای عدم مراجعه: کوچک جلوه دادن مشکل، نادیده گرفتن، ناامید شدن، و شرم؛ تماماً عناصری که ریشه در تابو دارند.
این موارد و صدها مورد دیگر که من و همکارانم و کارمندان صحی دیگر در هرات، کابل، بلخ، قندهار و مناطق دیگر تا حال شاهد بوده ایم نشان میدهند که ناآگاهی و تابو پهلو به پهلوی همدیگر گام برمی دارند و کار درین حوزه را با چالشهای جدی مواجه می سازند.
در طول کار بالینی دیده ام که ناآگاهی تنها عامل نبوده است. فامیل های بوده اند که با وجود داشتن معلومات کافی راجع به این اختلالات برای کسب کمک تلاش نکرده اند چون تابوی همراه با این اختلالات به اندازه ی کافی نگران شان می ساخته است. ولی با آنهم ناآگاهی سهم عمده دارد و میان آگاهی دهی و محدودکردن این تابو یک رابطه مستقیم موجود است.
برای ضعیف ساختن این تابو باید دست به کار شد. فردا حتماً دیر است؛ باید همین امروز کار را شروع کرد.
به امید روزی که افراد مبتلا به اختلالات روانی تنها متمرکز بر تداوی خود باشند، نه نگران فشارهای اجتماعی ناشی از تابوهای کوچک و بزرگ.
پاورقی: برای معلومات بیشتر مراجعه کنید به فصل اول کتاب Abnormal Psychology – An Integrative Approach نوشته شده توسط D.H. Barlow & V.M. Durand چاپ 2009
با سپاس از جناب دوکتور درمان گرانمایه:
بحران جنگ و نابسامانی های متعدد در چند دهه اخیر در افغانستان ، بی سوادی، نبود روابط عاطفی واقعی در بین اعضای فامیل ، بحران اعتماد و شکننده گی اجتماعی از جمله مواردی هست که شمار زیادی از مردم افغانستان را به اختلالات روانی و گاه دماغی هم دچار کرده است. آنچه باعث افزایش این اختلالات روانی در بین جامعه ما شده، نبود برنامه های مناسب و دوامدار برای کاهش اینگونه اختلالات روانی در بین افراد مبتلا به این مریضی،احساس شرمندگی مبتلایان به اختلالات روانی و اینکه افراد مبتلا به این نوع مریضی ها در افغانستان به چشم دیگری نگریسته میشوند و از خیلی امتیازات هم شاید محروم شوند. در این مقاله پر محتوای شما با ذکر مثال های زنده ای که از برخورد با مبتلایان به اختلالات روانی داشتید ،به عوامل چند گانه ای که باعث مراجعه نکردن این مبتلایان به مراکز صحی و درمانی میشود، نیز اشاره کردید. آنچه مهم پنداشته میشود اینست که این اختلالات روانی در افغانستان نقطه پایانی ندارد و هر روز به گونه های مختلف نمونه های تازه ای از اختلالات روانی در افغانستان مشاهده میشود که افرادی بیشتری را طعمه خود میکند. که میشود این دسته از اختلالات روانی را در مقاله های اخیر شما نیز به درستی سراغ کرد. آرزوی من اینست که جامعه صحی افغانستان با برنامه های دوامدار و تحت پوشش قرار دادن تمام اقشار جامعه و شهرها، این موضوع را به شکل درست به مبتلایان اختلالات روانی تفهیم نمایند که داشتن اختلالات روانی موضوعی خیلی مهم و شرمسار گونه ای نیست که کتمان شود و کسی اگر به این مریضی مبتلا هست نباید به دوکتور و مراکز صحی مراجعه کند، بلکه میتواند با مشوره سالم دوکتوارن مجرب ،کارآزموده و دلسوز از این مریضی و این نوع اختلالات نجات پیدا کند. و تا زمانی که از طرف جامعه صحی این موضوع ذهنیت سازی نشود که اختلالات روانی مشکلی حادی برای فرد نیست و نمیشود که هرگز از این نوع اختلال رنج برد و به مراکز صحی مراجعه نکند، بلکه میتوانند با مراجعه به مراکز صحی و مشاوره درست و دلسوزانه دوکتوران از این مریضی و اختلالات روانی نجات یابند.
به امید اینکه این نوع مریضی ها و اختلالات روانی در پهلوی هزارها اختلال دیگر و نا هنجاری های اجتماعی از افغانستان و جامعه به دست فراموشی سپرده شود.
سپاس
درمان صاحب سلام. سپاسگزارم از مقالۀ زیبای تان. زیبایی مقاله در آن است که از تجربههای شما تراوش کرده و بر اساس یک ضرورت جدی، نوشته شده است.
منتظر نوشته های بعدی تان هستم.
پایگاه انترنتی شما را در وبلاگم لینک میدهم تا دوستانم بخوانند. تشکر